روایتی از فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء
پیوند: http://www.aviny.com
سردار شهید حمید کارگر، فرزند: رضا و لیلا به سال«1339» در محمود آباد مازندران متولد شد. بابای حمید کارگر شرکت نفت بود و خیلی وضع مالی مناسبی هم نداشتند.
حمید شش ساله که شد، پدر، زندگی را به تهران برد، دوران ابتدائی را، در دبستان، رضا پهلوی معدوم،«حافظ کنونی» پشت سر گذاشت.
حمید، تابستان ها، در یک خیاطی شاگردی می کرد، تا کمک خرج، پدر باشد، پدری که خود، کارگر بود.
حمید در حین کار در خیاطی، به کلاس آموزش قرآن هم می رفت، بیشتر توجه اش، به بچه های بود که وضع مالی مناسبی نداشتند.
مادر حمید می گوید: یک روز متوجه شدم، حمید وقتی ناهار می خورد، در حین غذا خوردن، یک لقمه از غذایش را داخل دهانش می گذارد، یک لقمه را هم می گذارد، توی کیف مدرسه اش.
یک روز، مدیر مدرسه من را خواست!
گفت: مادر حمید! چرا پسرتان نهارش را به مدرسه می آورد؟چند بار کیف حمید را وارسی کردیم، غذای لقمه لقمه، داخل کاغذی، بسته بندی دیدیم.
مگر پسرتان در خانه غدا نمی خورد؟
مادر حمید: شما در خانه مشکلی دارید که حمید، غذایش را توی مدرسه می خورد.
حمید را همان لحظه صدا زد و آمد. تا من را دید، به گریه افتاد.
گفتم: پسرم، چرا این کار را می کنی؟ مدیر از دست تو، خیلی ناراحت است.
چرا این کار را می کنی پسرم؟
این را که گفتم، حمید به گریه افتاد. دست من را گرفت و کشید، از جلوی مدیر کمی آن طرفتر برد.
گفت: نه مادر، من این غذا را برای دوستم که در منزل غذا نمی خورد، می آورم، آخر دوستم، خیلی فقیر هستند.من نمی خواستم شما بدانید، نمی خواهم که آقای مدیر بفهمد. رفیقم خجالت می کشد، مادر، آبروی دوستم می رود.
این ماجرا همچنان ادامه داشت.
یک روز حمید گفت: مادر مقداری پول بده کفش بخرم. کفش های من خیلی پاره است، توی مدرسه بچه ها یک جوری نگاهم می کنند. من خجالت می کشم.
پدر حمید گفت: حمید جان باشه، پس بیا با هم برویم تا برایت یک کفش خوبی بخرم.
حمید گفت: نه، شما بهم پول بدهید، با دوستم قرار گذاشتم که با هم برویم کفش بخریم. آخر او هم از باباش پول گرفته، تا با هم برویم کفش بخریم. خاطرت جمع باشد بابا، کفش محکم و خوبی خواهیم خرید.
پدر حمید گفت: باشد، حالا که قرار گذاشتی، با دوست خودت بروی و کفش بخری، خب برو.
پدر پول را داد و حمید، با خوشحالی رفت.
آن شب حمید دیر به منزل آمد. توی خواب و بیداری بودم، که داشت، پایش را که شسته بود، خشک می کرد.
صبح بیاد کفش حمید افتادم، رفتم دیدم همان کفش قبلی اش را داخل روزنامه گذاشته، دیگر حرفی نزدم.
به روی حمید نیاوردم.
چند روزی گذشت، دوباره حمید آمد نزد من و گفت: مادرجان، شرمنده مقداری پول می خوام.
گفتم می خواهی کفش بخری، خندید، آقا رضا بابای حمید، دست کرد توی جیب اش، مقداری پول به من داد، دادم به حمید، رفت. شب دوباره دیر به خانه آمد، پایش را شست و خوابید.
صبح رفتم، دیدم همان کفش است. توی همان روزنامه، کفش کهنه خودش، لای روزنامه پیچیده بود که ما متوجه نشویم که کفش نخریده، یواشکی وقتی داشت بیرون می رفت، کفش کهنه را که از لای روزنامه بیرون آورد، گفتم: حمید جان مادر، پول ها را چکار کردی؟
گفت: پول را دادم به همان دوستم که وضع مالی شان اصلا خوب نیست، پدرش فلج هست.
پدر حمید که حرف های ما را شنید، آمد و گفت: بیا با هم برویم ببینیم، شاید کاری از من بر بیاد.
حمید گفت: نه، شاید خجالت بکشند.
_ شهید حمید کارگر «فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء» از لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا، در حین آزاد سازی مهران، در عملیات کربلای یک، به کربلا رسید.
پیکر معطر حمید، پس از تشیع، با همان لباس بسیجی و خونین، بی غسل و کفن، در«گلزار سیاه کلایا موحیدن» شهرستان قائمشهر؛ به خاک سپرده شد؛ و شد، زیارتگاه عاشقان.