راه بهشت از خانه ما ميگذشت
به یاد فرمانده دلاور سپاه اسلام حاج محمدابراهيم همت
هر وقت که ميديد کارهاي مادر زياد است. جارو را بر ميداشت، اتاق را جارو ميزد؛ دم در خانه را، حياط را. يخچال را دستمال ميکشيد و برق ميانداخت. حتي چاي تازه دم ميکرد خسته که ميشد، ميآمد کنار مادر مينشست.
براي عقد، يک انگشتر عقيق خريد. پدر زنش ناراحت شد: شما برويد يک حلقة آبرومند بخريد. لبخند زد و گفت: اين هم از سر من زياد است. شما فقط دعا کنيد بتوانم حق همين انگشتر را هم درست ادا کنم. بقيهاش ديگر کرم شماست و مصلحت خدا. خودش کريم است.
زن گفت: يک خواهش دارم. اگر ميشود براي خطبة عقد برويم خدمت امام.
ابراهيم لحظهاي سکوت کرد: هر کاري بخواهيد دريغ نميکنم فقط خواهشم اين است که نخواهيم لحظهاي عمر اين مرد را صرف عقد خود بکنم، او کارهاي مهمتري دارد. من نميتوانم سر پلصراط جواب اين قصورم را بدهم.
شب عقد، همه که رفتند، گوشة اتاق رو به قبله نشست. قرآن را باز کرد. اشک ريخت، ناله زد و با سوز عجيبي سورة يس را خواند. ساعتها سر سجاده بود. لبش تکان ميخورد.
ته بود. وضو گرفت. جانماز پهن کرد و خواست نماز بخواند که زن به شوخي گفت «ابراهيم! همة وقتت را نگذار براي خدا، يک کم هم به من برس!» سر برگرداند. نگاهش کرد و با لحن خاصي پرسيد: ميداني اين نماز را براي چه ميخوانم؟ هر بار که برميگردم ميبينم اينجايي، سالمي، فکر ميکنم دو رکعت نماز شکر به من واجب ميشود.
از باختران راه افتاده بود. به هر شهر که ميرسيد، زنگ ميزد خانه و ميگفت »من الان تهرانم… الان به قم رسيدهام… الان دليجانم… الان به اصفهان رسيدهام…» وسطهاي راه بودند که ماشينشان پنچر شد. نيم ساعت طول کشيد تا راننده توانست آن را درست کند. راه که افتادند، چند بار پشت سر هم گفت: سريع! سريعتر! راننده نگاهش کرد و با تعجب پرسيد: حاجي! چه شده؟ شما که هميشه ميگفتيد آرام و با دقت برو! نگران نگاه کرد و گفت: نميخواهم نگرانم شوند. همسرم منتظر است.
زن که به خانه رسيد، ديد همه چيز مرتب و تميز است. کف آشپزخانه برق ميزد. يخچال پر از ميوههاي فصل؛ شسته شده. چشمش به عکس ابراهيم افتاد که کنارش دسته گل و يادداشتي بود. ورقه را برداشت: سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم! گرچه بي تو ماندن در اين خانه برايم سخت بود، و ليکن يک شب را در اينجا به سر آوردم. مدام تو را اينجا ميديدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدي که بعد از خدا و امام همه چيز من هستيد. إنشاءالله که سالم ميرسيد. کمي ميوه گرفتم. نوشجان کنيد. تو را به خدا به خودتان برسيد… از همة التماس دعا دارم. إنشاءالله به زودي به خانه اميدم ميآيم.
به خانه که ميآمد، نميگذاشت همسرش کاري کند. خودش سفره را ميانداخت. غذا را ميآورد. ظرفها را ميشست. شير و غذاي بچهها را با حوصله ميداد. با آنها بازي ميکرد. لباسهايشان را عوض ميکرد، ميشست. به خريد ميرفت و ميگفت: زن نبايد زياد سختي بکشد. هر جا خواستي برو! خانم جان! اصلاً اگر نروي توي مردم از تو راضي نيستم، اما بار نگير دستت بيا خانه. اينها را بگذار من انجام بدهم. تو بعد از من بايد خيلي سختيها بکشي، بگذار حالا اين يکي دو روزي که هستم کمي به شما برسم.
نامههاي بسيجيها را از لاي دفترش درآورد. نگاهشان کرد. بلند شد و به طرف زن رفت و گفت: فکر نکن من اينقدر با لياقتم، بزرگي از خود بچههاست. تو مرا همان جوري ببين که توي زندگي مشترکمان هستم. من يک گناه بزرگي به درگاه خدا کردهام که بايد با محبت اينها عذاب بکشم و گرنه من کيام که اينها برايم نامه بنويسند.
اشک پهناي صورتش را پوشاند.
همسرش و بچهها مريض شده بودند. ابراهيم که رسيد، نشست بالاي سرشان. هقهق گريهاش بلند شد. زن خنديد و گفت: اگر با اين مريضيها نميريم، تو بالاخره ما را با اين گريههات ميکشي. نگاهش کرد. اشک ريخت و گفت: چرا شما مريض شدهايد؟ تقصير من است که هيچوقت پيشتان نيستم.
کسي را فرستاد تا همسرش را به دزفول بياورد. تسبيح در دستهايش ميچرخيد و منتظر بود. ماشين که ايستاد، با شوق جلو رفت و گفت: خانم! اين اولين باري بود که فهميدم چشمانتظاري چهقدر تلخ است! فهميدم بيتو چهقدر غريبم!
همانجا ماندند؛ طبقة بالاي خانة يکي از بسيجيها، روي پشتبام مرغداري بود. از آنجا استفاده نميشد. کَفَش را تراشيد و شست. به جاي پرده با پونز ملحفهاي سفيد زدند؛ دو اتاق شد. دو تا بشقاب، قاشق، کاسه، يک سفرة کوچک و يک پتو خريدند.
داشت براي عمليات والفجر مقدماتي آماده ميشد. بچهها خواب بودند. زن با ناراحتي نگاهش کرد و گفت: دلت ميآيد بچههاي ما به اين زودي يتيم شوند؟
آرام نگاهشان کرد و گفت «ما پيرو مکتبي هستيم که پيغمبرش که اشرف مخلوقات است، يتيم به دنيا آمد. تو به اين مسأله فکر کن، يتيمي بچة من براي تو جا ميافتد. باز من چند بار آمدهام، دستي به سر بچهام کشيدهام. باز اينها آرامش حضور پدر را در کنارشان حس کردهاند ولي پيامبر ما، اينها را هم لمس نکرد.» زن به فکر فرو رفت.
مهدي چهارده ماهه بود و مصطفي دو ماهه که ابراهيم رفت. به برادرش سپرده بود خانة شهرضا را برايمان رنگ بزند، موکت هم بکند تا من و بچهها پا روي زمين يخ نگذاريم و راحت زندگي کنيم.
من مردهاي زيادي را ديده بودم؛ شوهرهاي دوستانم را، ديگران را که در راحتي و رفاه هم بودند، اما هميشه سر زن و بچهشان منت ميگذاشتند. ابراهيم با آن همه مرارتي که ميکشيد، بايد از من طلبکار ميبود، که من دارم براي تو و بقيه اين سختيها را تحمل ميکنم ولي هميشه با شرمندگي ميآمد خانه. به خودش سختي ميداد تا نبيند من يا پسرهايش سختي ميبينيم. من و ابراهيم فقط سه عيد نوروز را با هم بوديم؛ با هم که نه، بهتر است اينطوري بگويم: تحويل هيچ سالي را با هم نبوديم، و حتي سه وعده غذا در يک روز را. من طعم زندگي با او را اصلاً از جنس اين دنيا نميدانستم، خودش هم ميدانست. شايد به خاطر همين بود که هميشه ميگفت «من از خدا خواستهام که تو جفت دنيا و آخرتم باشي. قول ميدهم. مطمئن باش که فقط منتظر تو ميمانم.» من هم يقين دارم ابراهيم جفت نيکوي من است. وقتي اين چيزها يادم ميآمد، کمتر گريه ميکردم. ديگر مثل قبل نميسوزم. يک بار به شوخي گفتم «راه قدس از کربلا ميگذرد و راه بهشت از خانه ما».