دوقلوها
مليحه احمدي
ملوک کمي فکر کرد و سر کم مويش را خاراند و نگران به شکم بزرگش نگاه کرد و زير لب غر زد و گفت: «آخه مرد! الان هم وقت مردن بود؟! دوتا بچه انداختي تو دامن من و خودت گذاشتي رفتي. هيچ نميگي من اينارو چه جوري بزرگ کنم؟ اونم نه يکي دو تا! آخه زشت نيس.من دوماد و نوه دارم حالا دوباره … نه اين طور نميشه دس رو دس بزارم و به اين شکم صاب مرده نگاه کنم» و بعد يادش اومد که اعظم خانم همسايه بغل دستي شان گفته بود که اگه داروي چهل گياه رو دم کنه و بخوره شايد افاقه کنه و از شر بچهها راحت بشه. چادرش را دور شکمش پيچيد و از جا بلند شد. توي بالکن ايستاد و صدا زد «آي آقا فرشاد اين قدر تو خونه نشين تو گوش دختر من لغر بخون پاشو برام يه دارو بگير» فرشاد با بيحوصلگي بلند شد و قاب دارو را گرفت. نيم نگاهي به آن انداخت و بعد بلافاصله گفت « آخه حاج خانوم از شما ديگه بعيده. حيف نيس بخوايد اين بچههاي تپلي که مطمئنا به شما ميرن از بين ببريد؟ ننه خدابيامرز منم سرآخرين بچهاش با همين داروها کار دست خودش و آقام داد » ملوک، قدري سرخ شد و به سرعت به اتاق رفت.
صفحات: 1· 2