13 اردیبهشت 1393
ملوک تصميمش را گرفته بود، بايد از اين وضع نجات مييافت. سر پيري و معرکه گيري؟ و بعد انگار که فکري به خاطرش رسيده باشد همه لباسها را از کمد جمع کرد و به حياط برد و در طشت بزرگ مسي ريخت طشت را پر از آب کرد و آن را محکم گرفت و بالاي سر برد، اما خبري نشد. کبري که آمده بود به بهانه ديدن جواد براي نصرت خانوم اشکنه ببرد، ملوک را ديد. آن وقت جيغ و داد راه انداخت. اکرم و فرشاد سراسيمه بيرون دويدند و طشت را از دست ملوک گرفتند. اکرم بازوي پرچربي و عريان ملوک را گرفت و او را بالا برد. ملو ک به شکمش دست کشيد. بچهها هنوز سرجايشان بودند اکرم گوشه اتاق دست روي دست ميزد و ميگفت « آخه به اين بچهها رحم نمي کني به خودت رحم کن مگه اين طفل معصومها چه گناهي کردن؟!» ملوک از خجالت فرشاد پتو را روي سرش کشيد و پشتش را به آنها کرد.
فرشاد و اکرم از اتاق بيرون رفتند ملوک زير پتو گريه ميکرد و به سرنوشت شوم خودش فحش ميداد. به شکمش مشت ميزد و بچههاي توي شکمش را لعن و نفرين ميکرد.
صبح، اکرم در اتاق را باز کرد و سيني بزرگ صبحانه را جلوي ملوک گذاشت و با هزار بار قربان صدقه رفتن، صبحانه را به خورد او داد. ملوک چادرش را سرکرد و به آرامي از پلهها پايين رفت. توي کوچه، تکان بچهها را توي شکمش احساسکرد. ايستاد و به اطراف نگاه کرد. بعد يک مشت به شکمش زد و گفت:«الهي خدا ورتون داره!»
کبري که بچهها را ديد جيغ کشيد و از حال رفت. اکرم دو دستي روي سرش زد. اعظمخانم مات و مبهوت به بچههاي به هم چسبيده نگاه ميکرد. ملوک از حال رفته بود. بچهها را کنار ملوک خوابانده بودند. ملوک هنوز نفهميده بود که بچه هايش به هم چسبيدهاند . وقتي ملوک بيدار شد به بچههايش نگاه کرد که آرام خوابيدهاند .نيمخيز بلند شد و خواست رويشان را باز کند که اعظم خانم به سرعت بچهها را بلند کرد و گفت « ديدي خدا بهت چه بچه هاي ترگل ورگلي داد ايشالا بهت ببخشه.کبريجان بيا اين بچهها رو بگير» اعظم بچهها را دست کبري داد و همراه ثريا و نرگس از اتاق بيرون رفتند.
شب بود کبري و اکرم توي آشپزخانه پچ پچ ميکردند. کبري به اکرم گفت« تا کي نبايد بفهمه چه دست گلي به آب داده. بذار ببينه . اينم سزاي ناشکريشه» بچهها توي اتاق بيدار شدند و بنا کردند به گريه کردن . ملوک از خواب پريد دکمة پيراهنش را با ناراحتي باز کرد اما همين که خواست يکي از بچهها را بردارد هر دوتا بلند شدند. بچههاي به هم چسبيده گريه ميکردند. ملو ک جيغ کشيد و بچهها را به گوشهاي انداخت و از حال رفت. کبري به اتاق دويد و اکرم را صدا زد.
دکتر که بالاي سر ملوک رسيد تا آن موقع چشم باز نکرده بود.نفس نمي کشيد. کبري گريه ميکرد و با گوشة روسري چشمانش را پاک ميکرد. دکتر سري تکان داد و رو به اکرم گفت « قلبش از کار افتاده. مث اينکه سنگکوب کرده. خدا بيامرزدشون»
همه همسايهها به خانه ملوک آمده بودند . همان شب جنازه ملوک را شستند و کفن پيچ کردند خانه خالي بود. فقط دوقلوهاي به هم چسبيده دمر افتاده بودند و گريه ميکردند.
فرشاد و اکرم از اتاق بيرون رفتند ملوک زير پتو گريه ميکرد و به سرنوشت شوم خودش فحش ميداد. به شکمش مشت ميزد و بچههاي توي شکمش را لعن و نفرين ميکرد.
صبح، اکرم در اتاق را باز کرد و سيني بزرگ صبحانه را جلوي ملوک گذاشت و با هزار بار قربان صدقه رفتن، صبحانه را به خورد او داد. ملوک چادرش را سرکرد و به آرامي از پلهها پايين رفت. توي کوچه، تکان بچهها را توي شکمش احساسکرد. ايستاد و به اطراف نگاه کرد. بعد يک مشت به شکمش زد و گفت:«الهي خدا ورتون داره!»
کبري که بچهها را ديد جيغ کشيد و از حال رفت. اکرم دو دستي روي سرش زد. اعظمخانم مات و مبهوت به بچههاي به هم چسبيده نگاه ميکرد. ملوک از حال رفته بود. بچهها را کنار ملوک خوابانده بودند. ملوک هنوز نفهميده بود که بچه هايش به هم چسبيدهاند . وقتي ملوک بيدار شد به بچههايش نگاه کرد که آرام خوابيدهاند .نيمخيز بلند شد و خواست رويشان را باز کند که اعظم خانم به سرعت بچهها را بلند کرد و گفت « ديدي خدا بهت چه بچه هاي ترگل ورگلي داد ايشالا بهت ببخشه.کبريجان بيا اين بچهها رو بگير» اعظم بچهها را دست کبري داد و همراه ثريا و نرگس از اتاق بيرون رفتند.
شب بود کبري و اکرم توي آشپزخانه پچ پچ ميکردند. کبري به اکرم گفت« تا کي نبايد بفهمه چه دست گلي به آب داده. بذار ببينه . اينم سزاي ناشکريشه» بچهها توي اتاق بيدار شدند و بنا کردند به گريه کردن . ملوک از خواب پريد دکمة پيراهنش را با ناراحتي باز کرد اما همين که خواست يکي از بچهها را بردارد هر دوتا بلند شدند. بچههاي به هم چسبيده گريه ميکردند. ملو ک جيغ کشيد و بچهها را به گوشهاي انداخت و از حال رفت. کبري به اتاق دويد و اکرم را صدا زد.
دکتر که بالاي سر ملوک رسيد تا آن موقع چشم باز نکرده بود.نفس نمي کشيد. کبري گريه ميکرد و با گوشة روسري چشمانش را پاک ميکرد. دکتر سري تکان داد و رو به اکرم گفت « قلبش از کار افتاده. مث اينکه سنگکوب کرده. خدا بيامرزدشون»
همه همسايهها به خانه ملوک آمده بودند . همان شب جنازه ملوک را شستند و کفن پيچ کردند خانه خالي بود. فقط دوقلوهاي به هم چسبيده دمر افتاده بودند و گريه ميکردند.
صفحات: 1· 2