دوست
03 شهریور 1393
حکايت يک روايت
زهرا موسوي
پيامبرصلی الله علیه و آله همراه اصحاب خويش از کوچههاي مدينه ميگذشتند و با ياران خويش مشغول گفتوگو بودند. در بين راه گروهي از کودکان را ديدند که مشغول بازي هستند. پيامبرصلی الله علیه وآله طبق سنت خويش به آنها سلام کردند و به روي آنان لبخند زدند. کودکان شادمان و خوشحال از توجه پيامبر از بازي دست کشيدند و به سوي ايشان شتافتند تا مورد ملاطفت و محبت ايشان قرار گيرند؛ چراکه عادت کرده بودند هرگاه پيامبر از کنار آنها بگذرد با ايشان بازي کند، و يا دست نوازش بر سر آنها بکشد. حتي اگر پيامبرصلی الله علیه و آله به يک سلام هم به آنان اکتفا ميکرد براي آنها ماية شادماني بود زيرا خود را مورد توجه ميديدند، آن هم توجه مردي بزرگ مثل پيامبر عظيمالشأن.
اصحاب و ياران پيامبر که شاهد اين صحنه بودند، از اينکه پيامبرصلی الله علیه و آله به آن کودک توجهاي خاص نشان داده تعجب کردند، ولي از آنجا که ميدانستند تمام سخنان و رفتارها و حتي سکوتهاي پيامبرصلی الله علیه و آله از سر حکمت و آگاهي است و در هريک از کردارهاي ايشان درسي براي آنها وجود دارد، صبر کردند تا پيامبر به نزدشان برگردند و از ايشان علت اينکار را بپرسند. پيامبر بازگشتند. اصحاب علت را پرسيدند.
ايشان پاسخ دادند: روزي اين پسر را ديدم که با پسرم حسين علیه السلام مشغول بازي بود. سپس ديدم که خاک قدمهاي حسين را برميدارد و بهصورت خويش ميکشد، پس چون او از دوستان حسين است من نيز او را دوست دارم. همانا جبرئيل به من خبر داد که اين پسر در روز عاشورا بهياري پسرم حسين علیه السلام خواهد شتافت.*
* بحارالانوار، ج44، ص242، ح36.