خدايا، بوقلمون بفرست
يکي از روحانيون مشهور ميگفت: پدرم توکل عجيبي داشت. ايشان عيالوار بود و با اين که از مدرسان سطح عالي حوزه به شمار ميرفت، وضعيت مالي خوبي نداشت تا آنجا که گاهي اوقات ما به خاطر تنگناهاي مالي نگران و مضطرب بوديم، اما ايشان آرام و با اطمينان در گوشهاي به مطالعه خود مشغول ميشد.
يک شب برادر کوچکم که سه چهار سال بيشتر نداشت پيش پدر آمد و اصرار کرد که بوقلمون ميخواهد، پدرم اصرار او را که ديد خيلي ساده و مطمئن جواب داد: خيلي خوب، کاري ندارد. نمازت را بخوان و از خدا يک بوقلمون بخواه. او هم قبول کرد و همراه با ما پشتسر پدر نماز مغرب را خواند. بعد دستهايش را به حالت التماس بلند کرد و با همان زبان کودکي دعا کرد.
چند لحظه بعد درِخانه زده شد، در را که باز کرديم ديديم يکي از ارادتمندان پدر بوقلموني را براي ايشان آورده است.