خبر از مرگ
مهمان داشتيم. با او از مرگ يكي دو تن از دوستانم گفتم و اينكه اين روزها مرگهاي ناگهاني مثل سكته و تصادف و همچنين جوانمرگي، فراوان شده و اينكه گفتهاند اينها همه از نشانههاي آخرالزمان است. ميهمانمان هم اين حرف را قبول داشت، و بعد از مادرش گفت كه پنجاه سال تمام نماز شبش ترك نشده بود، و اينكه هرچه دارد از بركت دعاي اوست. گفت يك روز صبح مادرم مرا صدا زد و گفت: مريضم، مرا حلال كنيد. گفتم: ميبرمت بيمارستان خوب ميشوي. گفت: اين دفعه مثل دفعههاي قبل برگشتي در كار نيست، و ادامه داد من فقط 11 روز ديگر مهمان شما هستم. اين هم براي اينكه با بستگان و همسايگان خداحافظي كنم و حلاليت بطلبم. درست يازده روز بعد، جنازه مادرم را به قبرستان برديم. ميگفت: مادرش بيسواد بوده؛ يك زن ساده از يكي از روستاهاي دامغان؛ زني كه ايمان و اعتقاد از قلبش ميجوشيد.
عباس خليلنژاد- مجله خانه خوبان