حکایت یک روایت
پیامبر همراه اصحاب خویش از کوچههای مدینه میگذشتند و با یاران خویش مشغول گفتوگو بودند. در بین راه گروهی از کودکان را دیدند که مشغول بازی هستند. پیامبر طبق سنت خویش به آنها سلام کردند و به روی آنان لبخند زدند. کودکان شادمان و خوشحال از توجه پیامبر از بازی دست کشیدند و به سوی ایشان شتافتند تا مورد ملاطفت و محبت ایشان قرار گیرند؛ چراکه عادت کرده بودند هرگاه پیامبر از کنار آنها بگذرد با ایشان بازی کند، و یا دست نوازش بر سر آنها بکشد. حتی اگر پیامبر به یک سلام هم به آنان اکتفا میکرد برای آنها مایة شادمانی بود زیرا خود را مورد توجه میدیدند، آن هم توجه مردی بزرگ مثل پیامبر عظیمالشأن.
>اینبار نیز حضرت پیامبر پس از اینکه به همة کودکان سلام کرد و آنها را مورد لطف و محبت خود قرار داد، به سمت یکی از آنها رفت و کنار او نشست. صورت وی را بوسید و او را بهگونهای ویژه مورد لطف و نوازش خویش قرار داد.
اصحاب و یاران پیامبر که شاهد این صحنه بودند، از اینکه پیامبر به آن کودک توجهای خاص نشان داده تعجب کردند، ولی از آنجا که میدانستند تمام سخنان و رفتارها و حتی سکوتهای پیامبر از سر حکمت و آگاهی است و در هریک از کردارهای ایشان درسی برای آنها وجود دارد، صبر کردند تا پیامبر به نزدشان برگردند و از ایشان علت اینکار را بپرسند. پیامبر بازگشتند. اصحاب علت را پرسیدند.
ایشان پاسخ دادند: روزی این پسر را دیدم که با پسرم حسین مشغول بازی بود. سپس دیدم که خاک قدمهای حسین را برمیدارد و بهصورت خویش میکشد، پس چون او از دوستان حسین است من نیز او را دوست دارم. همانا جبرئیل به من خبر داد که این پسر در روز عاشورا بهیاری پسرم حسین خواهد شتافت.*
* بحارالانوار، ج44، ص242، ح36.