برو يک حميد پيدا کن...
(نکتههايي از زندگي شهيد حميد باکري)
* ازدواج که کردند، از هيچکس هيچ هديهاي نگرفتند. فکر کردند: «چرا بايد بعضي وسايل تحميلي وارد زندگيمان شود؟» تمام وسايل زندگيشان همين بود: دو تا موکت، يک کمد، يک ضبط، چندين جلد کتاب و يک اجاق گاز دوشعله کوچک. با هم قرار گذاشته بودند تنها وسايل ضروريشان را بخرند نه بيشتر از آن!
* اوايل ازدواجشان بود. حميد، نوشتههايي را نشان فاطمه داد و گفت «اينها را نوشتهام که وقتي رسيدم آلمان، غرور برم ندارد. بدانم کي هستم، از کجا آمدهام، براي چه کاري آمدهام، مبادا به خطا بيفتم.» لحظاتي بعد، از جا بلند شد. مدارک تحصيلياش را آورد گذاشت جلوي فاطمه و پرسيد «تو دلت نميخواهد من برگردم آلمان درسم را ادامه بدهم؟» زن لحظهاي فکر کرد و گفت «درس که خوب است، بهخصوص که …» حميد اين بار جديتر از قبل گفت «نه! نميتوانم دور از شماها باشم. ميخواهم بمانم پيش شماها و به مردمم به خاک و دينم خدمت کنم.» مدارکش را پاره کرد و گفت: ديگر تمام شد. حالا من فقط مال ايرانم و تو!
صفحات: 1· 2