* دفتري گذاشته بود تا هر کدام هر موردي به نظرشان آمد، در آن بنويسند. هربار که دفتر را نگاه ميکرد، خط خودش را ميديد که اشکالات زن را نوشته بود. اعتراض کرد «فاطمه! چرا اينقدر به من بيتوجهي؟ چرا هيچي از اشکالاتم را نمينويسي؟» زن فکر کرد در اين مدت اشکالي نديدم که بنويسم. خنديد و گفت: تو فقط يک اشکال داري. دستهايت خيلي بلند است و غيراستاندارد. هر چه ميدوزم و ميبافم برايت، آستينهايش کوتاه ميشود.
* هر بار که ميخواست به کردستان برود، زن نگران و بيطاقت ميشد. روزها عکس او را ميگذاشت جلويش و اشک ميريخت. يک بار دفتر انتقادهايشان را که باز کرد، خط حميد را ديد «فاطمهجان! به جاي گريه، هر وقت که ميروم، برايم قرآن بخوان. اينطوري هم خودت آرام ميگيري و هم من با دل قرص ميروم.» در يکي از نامههايش هم نوشته بود: «از فرصت دوري من استفاده کن بيشتر بخوان، بهخصوص قرآن را؛ چون وقتي با هميم، من آفتم! نميگذارم تو به چيزي نزديک شوي!»
* هر بار که به خانه ميآمد از فاطمه ميپرسيد «چه خبر؟ تازگي چه کتابي خواندهاي؟» از مسايل روز حرف ميزدند. اهل شوخي بود و تا حرف خودشان را ميزدند، ميخنديد و اعتراضي نميکرد، اما اگر حرف ديگران به ميان ميآمد، بلافاصله ميگفت: حرف ديگري بزن!
* فرزند اولشان، احسان تازه به دنيا آمده بود. رو کرد به فاطمه و گفت: الان وظيفه تو مادري است. من با تو ازدواج کردم که بچهام خوب تربيت شود. راضي نيستم او را بگذاري مهدکودک. مادر بايد حتماً چشمش روي بچهاش باشد. زن، از سپاه بيرون آمد و تمام حواسش را به احسان سپرد.
* گاهي که ميخواست انتقاد کند، سجادهاش را پهن ميکرد. نمازي ميخواند و آنقدر با سر خميده سر سجاده مينشست. انگار اول با خودش تسويهحساب ميکرد. فاطمه که ميديد نمازش طولاني شده، به سمت او ميآمد. کنارش ميايستاد، گردنش را کج ميکرد و منتظر شنيدن انتقاد حميد ميشد.
* از وقتي بچه به دنيا آمده بود، هر وقت خريدن وسيلهاي، لازم ميشد، يک ربع قبل از رفتنش، آن را ميخريد و در خانه ميگذاشت. هميشه ميگفت «فاطمه! درست زماني به خريد برو که واقعاً معطل مانده باشي.» وسايل را ساده ميخريد و قشنگ، دقت ميکرد که جنسش هم خوب باشد. فاطمه مانده بود او که بيمادر بوده، چطور اين همه دقت و سليقه دارد.
* از يک ساعت قبل از رفتن به بسيج، به حميد التماس ميکرد با ماشين ادارهاش او را برساند. فاصله محل کارش تا خانه خيلي زياد بود. حميد فقط او را تا ايستگاه ميرساند و ميگفت «پيادهشو، بقيه راه را با ماشين راه بيا، فاطمه!» زن ميگفت «من که از بسيج حقوقي نميگيرم فکر کن روزي يک تومان به من حقوق ميدهي آن را بگذار به حساب کرايه ماشين.» مرد نگاهش ميکرد و با جديت ميگفت: نه! نبايد باعث شويم مردم به غيبت و تهمت بيفتند. آدم عاقل هيچوقت اجازه نميدهد کسي بهش تهمتي بزند.»
* پنجرههاي هر دو اتاق را توري زد. آنتن تلويزيون را درست کرد. فاطمه خياطي ميکرد. احسان جلوي تلويزيون نشسته بود. فاطمه رفت که شيريني بپزد، حميد هم به کمکش آمد. بعد رفت سراغ آسيه، بغلش کرد. پتو را روي پاهايش انداخت و آسيه را خواباند… گفت: فاطمه! نميداني چهقدر دلم تنگ شده بود. از يک اندازهاي که ميگذرد، تحملش سخت ميشود.
* در مراسم ختم يکي از اقوام بودند. براي اولين بار فاطمه از شدت ناراحتي نميتوانست خودش را کنترل کند. حميد کنارش ايستاد. شانههايش را گرفت و گفت «من از تو انتظار نداشتم. دوست دارم محکمتر از اين باشي. از خودت صبر نشان بده» اما فاطمه نميتوانست جلوي گريه و بيتابياش را بگيرد. بار ديگر حميد گفت «پس به تو حکم ميکنم که گريه نکني» اين بار هم گريه فاطمه قطع نشد و حميد گفت «گريه نکن، فاطمه!» لحنش آنقدر جدي بود که فاطمه را آرام کرد. از آن روز به بعد ديگر کسي گريه فاطمه را نديد. اگر بوده، در خلوت خودش بوده.
* تنها چهار سال با هم بودند اما براي فاطمه يک عمر بود. هر وقت ميخواهد براي بچهها از حميد تعريف کند، ميگويد: بعضي چيزها يافتني است، گفتني نيست … حميد برايم معلم خوبي بود. دوست داشتم تمام راهها و تمام سفرها را با او شروع و تمام کنم. حميد کسي نبود که آدم بتواند نديدهاش بگيرد، به معناي واقعي کلمه سنگصبور بود … به توکل حميد که فکر ميکنم به اين نتيجه ميرسم که آدم هر چه بخواهد به دنيا توجه کند، به جايي نميرسد. من کنارش بودم و اين را درک کردم که چطور توکل داشت و چطور به ائمه (ع) عشق ميورزيد. من افتخار ميکنم که دنبال او کشيده شده بودم … ميگفت ما دستهاي اماميم و او هر چه فکر کند، ما بايد عمل کنيم … بعد از شهادتش، احساس ميکنم هميشه حضور دارد. يقين دارم که در کنارم است و از آنچه در قلبم ميگذرد، خبر دارد. خيلي جاها به کمکم ميآيد. بعضيها که او و مرا خوب ميشناختند ميگويند: احساس ميکنيم حميد خيلي سخت شهيد شده؛ در اوج علاقه به شماها، رفته … او ميدانسته که برايم سخت است جنازهاش را ببينم به خاطر همين و (شايد) آرزو کرده مفقودالاثر باشد. از حميد فقط چشمهايش را به ياد دارم که هميشه قرمز بود. وقتي گفتند شهيد شده، گفتم: بهتر! الحمدلله! حالا ديگر ميخوابد خستگياش در ميرود…
آسيه! احسان! هيچ بابايي همراه بچههايش سر امتحان نميآيد جز باباي شما دوتا. من شما را دوست دارم فقط به خاطر اينکه بچههاي حميد هستيد. بايد همهمان سعي کنيم جوري باشيم که او ميخواسته… اگر قرار بود يک بار ديگر زندگي کنم، برنامهام را طوري تنظيم ميکردم که با علم بيشتري همين زندگي را دوباره تجربه کنم… و باز هم افتخار ميکردم که چهار سال با او زندگي کردهام و همه چيز از او آموختهام. آسيه جان! من حاضر نيستم اين چند سال را با هيچ چيز گرانبهايي عوض کنم، تو هم هر وقت يک حميد پيدا کردي برو با او ازدواج کن ولي برو يک حميد پيدا کن!
صفحات: 1· 2