مثل صداي فرشتهها
محدثه رضايي
به پايت نگاه ميكني، مثل يك تخته چوب ميماند. اصلاً نميتواني تكانش بدهي، انگشتان پايت سياه شدهاند. آه بلندي ميكشي و مشت ميكوبي روي پايت، اصلا دردي حس نميكني. انگار ديگر پا، پاي تو نيست. چشم ميدوزي به پنجره چوبي اتاق و به ستارههايي كه در آسمان چشمك ميزنند. ياد حرف طبيبها كه ميافتي غم و غصه مثل عنكبوت بيشتر تارهايش را به دور قلبت ميتند «بايد پاي تو قطع شود تو بيماري سقاقلوس1 داري!» دوباره به پايت نگاه ميكني. چارهاي نيست پيش خيلي از دكترها رفتهاي و همه هم همين را گفتهاند. فردا پاي تو قطع ميشود. پايي كه كمك ميكرد هر روز بروي حرم حضرت. راستي… ولي حتماً جوابم را ميدهد هرچه باشد يكي از خادمانش هستم. اصلاً چرا زودتر به فكرم نرسيد حالا كه ديگر اميدي نيست. آخرين نقطه اميد را فراموش نميكنم. اينها را توي دلت ميگويي. بهتر است هرچه زودتر آماده شوي. شادي محسوسي مثل غنچه گل در دلت شكوفا ميشود. مبارك2 را صدا ميكني: مبارك! مبارك! صدايت ميلرزد.
*
روي دوش مبارك نشستهاي و پاهاي مبارك يكييكي كوچهپسكوچههاي دراز و باريك قم را ميپيمايد. همهجا تاريك است و نوري كه از پنجره بعضي خانهها به بيرون سرك كشيده روشنايي كمرنگي به كوچهها بخشيده است. سرت را بلند ميكني از همهجا گنبد طلايي حرم پيداست. توي دلت به حضرت معصومه سلام ميكني و ميروي توي فكر؛ يعني مرا شفا ميدهد؟ كمي دلهره به سرتاسر وجودت چنگ ميزند. بياختيار اشكهايت سرازير ميشود. اگر جلوي خودت را نگيري صداي هقهقات همهجا ميپيچد. اشكهايت را با لبه آستينهايت پاك ميكني و دوباره با نگاه به گنبد طلايي حرم آرامش ميگيري.
*
اواخر شب است. حرم خلوتخلوت شده است. كسي غير از تو اينجا نيست. خدام درهاي حرم را بستهاند. فقط تو هستي با او. آمدهاي پيش طبيب معالجت تا ببيني او چه جوابي به تو ميدهد. حتماً او هم ميداند فردا ديگر پا نداري. بغض در گلويت گير ميكند و يكدفعه هقهق گريهات در حرم ميپيچد. خودت را پاي ضريح انداختهاي. حالت خوبي پيدا كردهاي مثل همان وقتهايي كه آدم صداي شكستن دلش را ميشنود. دوست داري تا صبح با حضرت معصومه (س) دردودل كني: يا حضرت معصومه! ميرزا اسدالله خادم و نوكر توست. يا حضرت معصومه! اگر تو هم نخواهي شفاي مرا از خدا بگيري من ديگر دست به دامن چه کسي بشوم؟ يا حضرت معصومه! از خدا بخواه پاي من خوب بشود. اي تنها نقطه اميد! يا حضرت معصومه!
پيشانيات را گذاشتهاي به ضريح. هنوز هم داري گريه ميكني. انگار كه صورتت را گرفته باشي زير شير آب، خيسخيس است. با صداي نوازشگري به خودت ميآيي، صدايي درست مثل صداي فرشتهها! همان فرشتههايي كه وقتي بچه بودي در خيالت با آنها حرف ميزدي. پيشانيات را از ضريح برميداري و برميگردي و بانويي نوراني را ميبيني كه كنارت ايستاده. اطراف ضريح نورانيتر از هميشه شده است. بانو ميفرمايد: تو را چه شده است؟ درست مثل بچههايي ميشوي که به آغوش گرم مادرشان پناه بردهاند و از غصههايشان ميگويند. ميگويي: بيماري پا مرا از كار انداخته، از خدا يا شفا ميخواهم يا مرگ. آن بانو نزديكتر ميآيد و گوشه چادرش را چندبار روي پاي بيحس تو ميمالد و ميفرمايد: خداوند تو را شفا داد. احساس ميكني پايت سبك سبك شده و اصلاً دردي ندارد. از آن بانو ميپرسي: شما كيستيد؟ ميفرمايد: آيا مرا نميشناسي در حالي كه خادم حرم من هستي. من فاطمه دختر موسيبنجعفر هستم.
*
در را باز كنيد! در را باز كنيد! من شفا پيدا كردهام! حضرت معصومه مرا شفا دادهاند. ايستادهاي روي دوپايت و پشت در بسته حرم با شوق داد ميزني. در باز ميشود و تمام خدام دورت جمع ميشوند. نميداني از كجا شروع كني معلوم نيست از شادي، ميخندي يا گريه ميكني! در چشم بيشتر خدام، اشك جمع شده است. چشمانشان را به تو دوختهاند و تو ميخواهي برايشان از تنها طبيبي كه جوابت نكرد بگويي.*
پينوشتها
1. يک نوع بيحسي و فلجي
2. نام شخصي است