تیر دوم
-اصلا فکرشو هم نکن.پسره خیره سر.صاف صاف توی چشمای من نگاه میکنه میگه میخوامش.
زن لباسهای در دستش را داخل ماشین لباسشویی انداخت
-مامان.بخدا..
زن به طرف پسر برگشت و گفت:
-گفتم حرف نزن.پسره احمق،جوونی عقلت سرجاش نیست.دو روز دیگه که یه بچه پس انداختید حالیت میشه
-مادر من.شما اصلا نمیذاری من حرف بزنم.بابا بخدا دختر نجیبیه.چندبار زیرنظر گرفتمش.سر به زیر میره و میاد.بقیه پسرای محل هم حرف منو تایید میکنن.ازشون پرسیدم تا به قول شما با شهوت و جوونی انتخاب نکرده باشم.خانواده اش رو هم که میشناسیم
زن در ماشین لباسشویی رو با عصبانیت بست و از جا بلند شد و سیلی محکمی بر صورت پسر جوان نواخت.صورت پسر از شدت سیلی سرخ شد و دستش را بر روی صورتش گذاشت و با بغضی در گلو گفت:
پیوند: http://rutin.blogsky.com
روز اول که به خواستگاریم آمد، خودم را باختم! یکی دو باری بود که دیده بودمش! خیلی خوش تیپ بود و البته خیلی هم با وقار! قبل از آن حدود 5 خواستگار داشتم که جواب رد داده بودم. آخه من دختر فوق العاده زیبایی بودم و دارای یک خانواده اصیل و کمی تا قسمتی مذهبی. پدرم خیلی به احکام مقید بود. وقتی سیروس خواستگاری من آمد، پدرم اول جواب رد داد. واسه خاطر اینکه سیروس اهل نماز نبود و پدرم در تحقیقات اینو فهمیده بود. اما من هر طور شده بود می خواستم با سیروس ازدواج کنم. خیلی از دوستانم به من حسودی می کردند. تا اینکه به پدرم قول دادم که من سیروس رو نماز خونش می کنم. وقتی خواستیم حرفای نهایی رو بزنیم، ازش قول گرفتم که از امشب نمازشو بخونه. اونم گفت چشم. اما وقتی بابام بالاجبار جواب مساعد داد این جمله رو گفت: نسرین جان! کسی که به خاطر خلق خدا نماز بخونه، نمازش پفکیه!
تا اینکه رسید روز عقد…با اجازه بزرگترها “بله". حدود 3 ماه از زندگی مشترکمون می گذشت. من اونقدر مجذوب سیروس شدم که نه تنها اون نماز رو نمی خوند، منم کم کم کاهل شدم. حتی بعضی وقت ها چند روز پشت سر هم نماز نمی خوندم. تا اینکه یک روز به من گفت: نسرین! گفتم بله، گفت: میخوام ببرمت کیش! دوست داری؟ گفتم مگه میشه دوست نداشته باشم؟ وقتی اون روزی که خواستیم بریم به طرف فرودگاه. من لباسمو پوشیدم. هرچه دنبال چادرم گشتم پیدا نکردم. دیگه داشت دیر میشد. که سیروس گفت نسرین بیا بریم، دیر شده ها. به پرواز نمی رسیم. گفتم: آخه سیروس! چادرم؟ گفت نمیخواد بابا! بیا بریم. اینجوری راحت تری. من که تا حالا یک بار حتی سرکوچه بدون چادر نرفته بودم، مجبور شدم بدون چادر برم. وقتی بابام منو تو فرودگاه دید( آخه قرار نبود بیاد بدرقه) عرق شرم رو پیشونیش جمع شده بود. و من…
تو هواپیما وقتی سیروس دید حالم خیلی بده، پرسید: ناراحت شدی از اینکه با چادر نیومدی؟ گفتم آره! مگه میشه نباشم؟ اولش هیچی نگفت. ولی بعد از چند لحظه گفت: من خودم چادرتو جایی مخفی کرده بودم. راستش چند وقت است که میخوام بهت بگم ولی نتونستم. من اصلا از چادر خوشم نمیاد. دوست ندارم زنم چادر سرش کنه. الانم چادرت توکیفمه، اگه خواستی بهت میدم. مونده بودم چی بگم و چی کار کنم؟ من متاسفانه منفعل از صدای قشنگ و لبخند دلربای سیروس شدم. صورت سفیدش سرخ شده بود. وقتی چشام به چشاش افتاد ناخودآگاه گفتم: دوستت دارم… من درجریان رودخانه تند عشق به سیروس افتاده بودم و روز به روز همه آن چیز هایی که پدرم به من آموخته بود و من نسبت به آنها عشق می ورزیدم، از دستم می رفت… مدتی است سیروس به من کم میل شده است…
زن دوم:
شوهرم همه خوبی ها را داشت. اخلاق خوب، چهره خوب، و حتی سرمایه خوب! ولی شغلش… درآمدش حرام بود! خیلی سعی کردم منصرفش کنم، 2 سال تمام فقط ازش خواهش می کردم اما نشد! بهش گفتم، منو خلاص کن! من دوست ندارم، لقمه حرام در شکم من و بچه آینده ام بره! و من به خاطر خدا از شوهرم جدا شدم.
شبكه چهار سيما در اقدامي عجيب عضو رسمی و مبلغ فرقه گنابادی را به اين شبكه دعوت كرد.
در کمال تعجب حسین ابوالحسن تنهایی ؛ عضو رسمی و از فعالان فرقه صوفیه گنابادی در ساعت 24 نیمه شب یکشنبه در شبكه چهار تلویزیون حاضر و به تبلیغ تصوف پرداخت.
گفتنی است وی به همراه دکتر شهرام پازوکی و مصطفی آزمایش از فعلان جدی فرقه محسوب می شوند و روابط بسیار نزدیکی با قطب سکولار فرقه دارند.احتمالا نفوذ برخی عناصر فرقه در صدا وسیما باعت دعوت از وی شده است.
منبع: رجا نیوز
پیوند: http://www.aviny.com
به ساعتش نگاهی میاندازد. اشکهایش دو چندان میشود، این اشکها؛ اشک شکوائیه و درد است با آوازی که تکرار می شود «ساعت 10، دو قرص، یک کپسول؛ بعد از آن در تمام شب هذیان» ببین برادر من خیلی از این بچههای جانباز شیمیایی را سراغ دارم که حتی یک درصد هم جانبازی ندارند.
علی رمضانپور
اشکهای امروز جانبازان شیمیایی حاصل گاز خردل صدامیان دیروز است آنان گمنام تر از روزهای خون و آتش در پیچ و تاب دردهایشان بی رمقتر از همیشه صبوری میکنند. برای صحبت و گفتوگو باید هر چند دقیقه نفسی تازه کند، لبهایش خشک میشود، سرفه مکرر و خس خس سینه پی در پی کلامش را قطع میکند.
ماسک روی صورت، سرفه و خس خس سینه مشخصه جانبازان شیمیایی است که با کمترین توجه میتوان به عارضه گازهای شیمیایی که سالیان سال در سینه و دیگر اندام این جانبازان خانه کرده پی برد.
هر کدامشان بر اثر عارضه گازهای شیمیایی دچار علائم و عوارض شدیدی همچون تنگی نفس، خس خس سینه، اشک ریزش از چشمان، سردرد، استخوان درد و دردهای بی شمار دیگرند. در سکوت بی صدای جانبازان شیمیایی این دردها غوغایی از سخن دارند.
جانبازان شیمیایی کنارمانند
دوستانش آدرسش را در حوالی پارک شهر میدهند که در آنجا مشغول فعالیت است پس از مدتی در زمان مراجعه به آدرس با مردی مواجه میشوی که با آویز کارتی که بر روی آن جانباز شیمیایی حک شده به استقبالت میآید ولی اشک ریزان؛ کمی جا میخوری اما رویت نمی شود در نخستین برخورد علت اشکهایش را بپرسی.
12 رفیقمان در طول 26 سال بر اثر گاز خردل شهید شدند
لهجه کرمانیش به گرمای گفت و گویمان می افزاید، میگوید: میخواهی مثل مصاحبههای جبهه خودم را معرفی کنم بسم الله … کمی میخندد، من جانباز 70 درصد شیمیایی هستم که در سال 63 در یک صبحی که با دوستان در سنگرهای زیر زمینی در حدود 50 تا 60 نفر بودیم گرفتار حمله عراقیها با گاز خردل شدیم گرفتیم که از آن تعداد تاکنون 12 نفر شهید شدهاند.
هنوز مات اشک ریزان چشمهایش هستی که متوجه میشوی پس از حمله شیمیایی چشمانش دچار عارضه شیمیایی شدید شده است و این اشک ریزان نیز یادگاری گاز خردل است.
پیوند: http://www.aviny.com
عکس هایی از ویلای جدید نائومی کمبل مدل معروف سیاهپوست جاماییکایی در جزیره ای در ترکیه که از بالا به شکل چشم جهان بین یکی از نماد های فراماسونری می باشد.
از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند.
از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!
می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
مرحوم علامه طباطبایی که خود بسیار اهل گریه و عزاداری بودند ؛ در پاسخ به این سوال که چگونه طبق فرمایش امام صادق یک قطره ی اشک عزادار ؛ آتش جهنم را فرو می نشاند می فرمایند :
چه مانعی دارد که قطره ی اشکی به اذن و خواست خدا ؛ آتش جهنم را خاموش گرداند ؛ در واقع قطره اشک ، نظیر توبه است که باعث آمرزش گناه و محو آثار و از بین بردن عذاب می شود و نیز در نقطه ی مقابل آن کفر ؛ باعث حبط و نابودی حسنات و نعمت های بهشتی و سبب افروختن آتش می گردد.
در محضر علامه طباطبایی ؛ ص 82
بسیاری از نزدیکان مرحوم آیت الله العظمی برو جردی نقل کرده اند ؛ که عشق و علاقه ی معظم له به سید الشهدا به قدری بود که به محض شنیدن نام حسین علیه السلام و ذکر مصائب آنان ؛ سیل اشکشان بی اختیار جاری می شد و بر روی محاسن سپیدشان می ریخت.
عزاداری سنتی شیعیان ؛ ج 2؛ ص 120
مرحوم آیت الله العظمی میرزا جواد آقای ملکی تبریزی رحمه الله علیه دو دستمال سیاه داشتند که در ایام عزا و رو ضه با خود حمل می کردند و هنگام ذکر مصیبت اشک هایشان را با آن پاک می کردند و همواره از دستمال ها مواظبت می نمودند و بعد از فراغت از مجالس ؛ در جای خاص قرار می دادند و بارها و بارها به فرزندان خود می گفتند : اگر من از دنیا رفتم این دستمال ها را در کفن من قرار دهید .
عالمان شهر اخلاق ؛ ص 16
گوشه ای از وصیت مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی:
سفارش می کنم به اینکه لباس سیاهی که در ماههای محرم و صفر می پوشیدم جهت حزن و اندوه در مصیبت های آل رسول اکرم ؛ با من دفن شود .
بر ستیغ نور ؛ ص 112