گاهي کودکانه فکر کن
در يک اتاق زير شيرواني، پيرمردي به سختي جعبه کاغذي را که کنار پنجره گذاشته شده بود، بيرون کشيد. تارهاي عنکبوت رويش را پاک کرد و زير نور خورشيد به داخلش نگاه کرد. آلبومهاي عکس کثيف و کهنه در آن ديده ميشد و پيرمرد با چشمان ضعيف و پراشتياق دنبال چيزي ميگشت؛ خاطرات مربوط به همسرش، که چندسال پيش در گذشته بود.
اشياي داخل اين جعبه مانند گنج گرانبهايي، پيرمرد را در خاطرات خود فرو برد. با آنکه پس از درگذشت همسرش زندگي او مانند گذشته ادامه پيدا کرده بود اما در عمق قلبش، روزهاي گذشته پررنگتر از زندگي دوران تنهايياش بود.
او در زير آلبومهاي عکس دفتري را ديد و از دستخط روي آن متوجه شد که دفتر خاطرات پسرش است که حالا ديگر بزرگ شده است. پيرمرد هرگز اين دفتر را نديده بود و فکر کرد که حتما همسرش کارهاي جنبي فرزندشان را نگه داشته است.
برگهاي کهنه زرد شده دفتر را باز کرد و با خواندن نوشتههاي آن، لبخند خوشحالي در صورت پيرمرد ظاهر شد. با خواندن اين جملههاي ساده و بچهگانه، چشمانش روشن شد، گويي صداي شيرين پسر ششسالهاش از گوشه اتاق به گوشش رسيد و با نيروي سحرآميزش، روزهاي دور شده را جلوي چشم او مجسم کرد. اين يادداشتهاي کوتاه، ميل پيرمرد را به زندگي و خوشحال بودن زنده کرد اما به دنبال اين ميل قوي، احساس غم و ناراحتي هم بر او چيره شد؛ چون داستانهاي پسرش با خاطرات خود او بهطور کامل فرق ميکرد. چرا؟
پيرمرد از خودش پرسيد و به اتاقش برگشت. در قفسه کتابها را باز کرد و دفترچه خاطرات خود را بيرون آورد. آن را کنار دفترچه خاطرات پسرش گذاشت و شروع به خواندن کرد. نگاه پيرمرد به يک قطعه جالب توجه افتاد چون در مقايسه با قطعات ديگر آنقدر کوتاه بود که بيش از يک جمله نداشت:«با پسرم به ماهيگيري رفتم، تمام روزم هدر شد. روز بيمزهاي بود.»
پيرمرد نفس عميقي کشيد و با دستهاي لرزان دفتر خاطرات پسرش را باز کرد و يادداشت همان تاريخ را پيدا کرد. جملهاي با خط بزرگ و شکسته نوشته شده بود:
«امروز با بابا به ماهيگيري رفتم، چهقدر خوش گذشت. بهترين روز زندگيام بود.»