کفن دزد
مردى بود كه از راه دزديدن كفن مردگان و فروختن آنها امرارمعاش مىكرد. اين مرد، روزى سختبيمار شد و حكيم از معالجهاشمايوس گرديد. پس پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت:
پسر جان من در تمام عمرم كارى كردم كه لعن و طعن همه را بهخودم خريدم. كس در اين دنيا بعد از مرگم ذكر خيرى از مننمىكند، تو كارى كن تا بعد از مردنم ذكر خيرى از من بماند.
پسر گفت: پدر خاطرت جمع باشد من كارى مىكنم كه نه تنها براىتو پدر بيامرزى بفرستند، بلكه براى پدرت نيز ذكر خير بگويند.
بعد از مدتى مرد كفن دزد مرد و مردم او را خاك كردند و رفتند.
پسر شب به سراغ خاك پدر رفت و كفن را از تن پدر بيرون آورد وبدنش را بيرون كشيد و ايستاده توى قبر نگهداشت. فردا كه مردمبراى فاتحه به قبرستان آمدند و آن وضع را مشاهده كردند گفتند:
خدا پدر كفن دزد اولى را بيامرزد! او اگر كفن را مىدزديد مردهمردم را از قبر بيرون نمىآورد.
(تمثيل و مثل جلد1)