کاروان نور
18 دی 1391
خبر آمد نوری از سفر کرب و بلا می آید
کاروان عصمت و حجب و حیا می آید
مادران بر سر دروازه شهر بی تابند
گویند، عطر پیرهن یوسف زهرا می آید
بشنو ای دل ز فلک زمزمه وا ولدی را
گویی زهرا به استقبال زینب کبری می آید
پیرهنی خونین، شد علم بر تن خورشید
صدها ملک از عرش با آه و نوا می آید
انگشتری از عشق و عطش می تابد و مینالد
گویی ز سر انگشت، یدی بیضاء می آید
گرچه قامت همه بشکسته و قلب¬ها ملول است
صد مژده که دین نبی با قامت رعنا می آید
باز کن ای مدینه، شهر آه و درد و غم
باز کن آغوش که زینب آل عبا می¬آید
هر دیده شود کور به صد بار، گر این راز نداند
کو بند و آتش به دست ولی سرفراز می¬آید.
افسانه لاغری فیروزجانی
طلبه سطح 2