پاره آجر!
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گرانقيمت خود با سرعت فراوان از خيابان کم رفتوآمدي ميگذشت، ناگهان از ميان دو اتومبيل پارک شده در کنار خيابان يک پسربچه پارهآجري به سمت او پرتاب کرد. پارهآجر به اتومبيل او برخورد کرد.
مرد سريع پياده شد و ديد که اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختي تنبيه کند، اما پسرک گريان فرار نکرد بلکه با تلاش فراوان توانست توجه مرد را به سمت پيادهرو، جايي که برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب کند. پسرک گفت «اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت کسي از آن عبور ميکند. هرچه منتظر ايستادم و از رانندگان کمک خواستم کسي توجه نکرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من توان کافي براي بلند کردنش ندارم. براي اينکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از اين پارهآجر استفاده کنم.»
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت… برادر پسرک را روي صندلياش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد…
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
در زندگي چنان با سرعت حرکت نکنيد که ديگران مجبور شوند براي جلبتوجه شما پارهآجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه ميکند و با قلب ما حرف ميزند، اما بعضي اوقات زماني که ما وقت نداريم گوش کنيم، مجبور ميشود با اتفاقي ما را هوشيار کند. اين انتخاب خودمان است که گوش کنيم يا نه!