نه پدر فاطمه را ديد... نه دختر، بابا را...
به مناسبت پانزدهم ارديبهشت ماه، سالگرد شهادت مظلومانه شهيد محمد حسن ابراهيمي
در گويان آمريکا
ـ حجة الاسلام والمسلمين محمدحسن ابراهيمي
ـ تحصيلات: خارج فقه و اصول، کارشناس ارشد حقوق بين الملل
ـ تسلط کامل به زبان انگليسي، عربي و اسپانيايي
ـ مسئول امور حقوقي مرکز جهاني علوم اسلامي
ـ مترجم همزمان در کنفرانس ها و ميزگردهاي مختلف
ـ مدير کالج مطالعات عاليه اسلامي در کشور گويان (آمريکاي جنوبي)
ـ فعاليت هاي راديويي و تلويزيوني در کشور گويان جهت نشر معارف اسلامي
ـ تولد: کربلا / 1346
ـ ازدواج: شهريور 1376
ـ شهادت: کشور گويان (آمريکاي جنوبي) 15/2/1383
شهناز انصاري، همسر شهيد محمد حسن ابراهيمي: متولد 1347، ليسانس آموزش ابتدايي، دبير زبان خارجه
خانم انصاري! لطفاً از آشنايي تان با شهيد ابراهيمي برايمان بفرماييد.
من متولد آبادان هستم. بعد از جنگ به خاطر موقعيت پدر به بوشهر رفتيم. خانواده آقاي ابراهيمي هم اصالتاً بوشهري بودند ولي خود ايشان در نجف متولد شده بودند و بعد از اخراج ايراني ها از عراق، ساکن قم شده بودند. بعد از طلبگي، براي تبليغ به بوشهر مي آمدند و به خانواده شان سفارش کرده بودند که همسر بوشهري مي خواهم. يکي از دوستان پدرم که تصور مي کرد ما بوشهري هستيم، من را به ايشان معرفي کردند. اين شد که براي مراسم خواستگاري تشريف آوردند و بعد از صحبت به تفاهم رسيديم و زندگي مشترکمان را آغاز کرديم.
از دوران زندگي مشترکتان بگوييد.
بعد از ازدواج به خاطر درس همسرم به قم عزيمت کرديم. در آن موقع دبير بودم. هفت، هشت سال با هم زندگي کرديم. در اين مدت، دوستانه با هم زندگي مي کرديم و زبانزد همه بوديم؛ هم همسر يکديگر بوديم و هم دوست. بعد از رفتن به خارج کشور اين همدمي بيشتر شد.
دوست داريم از خاطرات شيرين همراهي با شهيد ابراهيمي بشنويم.
يکي از شيرين ترين نکات زندگي ام با شهيد ابراهيمي که هرگز از خاطرم نمي رود مربوط به مسئله بچه دار نشدن من است. هر چه به دکتر مراجعه مي کرديم فايده اي نداشت و دکترها اظهار مي کردند که مشکل از جانب من است. همسرم با بزرگواري و بزرگ منشي با اين مسئله کنار مي آمد و حتي مرا دلداري مي داد. يکبار از ايشان پرسيدم: اگر من بچه دار نشوم شما چه مي کنيد؟ جواب داد: «شما مثل دريايي و من مثل ماهي. اگر ماهي از دريا جدا شود مي ميرد. چون هيچ چيزي در دنيا برايش مهم تر از دريا نيست». اين حرف شايد به ظاهر ساده باشد ولي براي يک زن خيلي ارزشمند است. وقتي بداند که هيچ چيز حتي وجود بچه، به اندازه وجود او در زندگي براي همسرش اهميت ندارد. همين نگاه زيباي او به زندگي بود که مرا در همراهي با او در تمام مشکلات ياري مي کرد.
روحيات طلبگي را در وجود ايشان چگونه مي ديديد؟
شخصيت کميابي بود. هيچ وقت صبر نمي کرد تا ديگران به او محتاج شوند. همه دانسته هايش را به ديگران مي بخشيد. هميشه عاشق آموختن به ديگران بود. به بچه هاي اقوام و دوستان، کتاب هديه مي داد و آن ها را به مطالعه تشويق مي کرد. در طول مدت زندگي مشترکمان حتي يک دقيقه را به ياد ندارم که به بطالت سپري کرده باشد، سعي مي کرد هيچ وقت حرف بيهوده و لغو نزند. حتي زمان هايي که در ماشين منتظر من بود که آماده شوم براي رفتن به نماز جمعه يا مکان هايي ديگر، کتابي دستش مي گرفت و مطالعه مي کرد. حتي اين چند لحظه را هم از دست نمي داد.
با توجه به صفاتي که در ايشان ديده ايد تصور مي کنيد کدام شخصيت را به عنوان الگو برگزيده بودند و چگونه از آن ها تأثير مي گرفتند؟
حضرت امام خميني (ره) و مقام معظم رهبري. وقتي زندگي نامه ائمه، حضرت امام (ره)، يا ديگر علما را مي خواندند از شيوه برخوردشان با همسرانشان برايم مي گفتند. سعي مي کردند مشابه آن رفتارها را با من داشته باشند.
از سفر به گويان برايمان بگوييد. چه شد که شهيد ابراهيمي براي اعزام به آمريکاي جنوبي انتخاب شدند؟
چون ايشان به زبان عربي و انگليسي تسلط کامل داشتند و از طرفي طرحي را در رابطه با کشورهاي آمريکاي جنوبي ارائه داده بودند که از طرف رئيس سازمان مدارس خارج از کشور به عنوان جامع ترين طرح انتخاب شد. از اين جهت ايشان را به آمريکاي جنوبي اعزام کردند.
شما به عنوان يک خانم براي اعزام به کشور گويان با چه مشکلاتي مواجه بوديد؟
خيلي برايم سخت بود. تا آن موقع به يکي دو کشور اطراف رفته بودم اما سفر به کشوري که اين قدر با کشورمان فاصله دارد برايم سخت بود. ضمن اين که دائم از خودم مي پرسيدم: آيا رفتنمان با موفقيت همراه است يا نه؟ مي توانم دوري از وطن و خانواده را تحمل کنم يا نه؟ مي توانم با مردم آن جا معاشرت داشته باشم؟ در مجموع خيلي برايم سخت بود.
شهيد ابراهيمي هم احساس سختي مي کردند؟
ايشان معتقد بودند انسان وقتي مي خواهد کاري را براي اهل بيت انجام دهد، خودشان کمک مي کنند و جاي نگراني نيست. به من مي گفتند: ناراحت نباش. ما به خاطر اهل بيت به آن جا مي رويم.
چه شد که بالاخره براي سفر راضي شديد؟
حرف هاي ايشان خيلي آرامم مي کرد. وقتي ويزايشان آماده شد، من هم مرخصي يک ساله گرفتم. بعد از بستن بار سفر، به بوشهر رفتم و با پدر و مادرم خداحافظي کردم. برايشان خيلي سخت بود. اما چيزي نگفتند و مرا بدرقه کردند.
از زمان ورودتان به کشور گويان بگوييد. شرايط آن جا چه طور بود؟
قبل از رفتن ما مبلغي پول را فرستاده بودند تا شخصي که به نمايندگي از سازمان در آن جا بود، ساختماني را خريداري کند. قرار بود تا موقع رفتن ما ساختمان آماده باشد. اما وقتي رفتيم، متوجه شديم که به جاي ساختمان آموزشي، يک ساختمان مسکوني خريداري کرده. سه اتاق داشت و يک سالن، آشپزخانه oPe و سرويس بهداشتي. آقاي ابراهيمي خيلي ناراحت شدند اما ناراحتي بي فايده بود. تصميم گرفتند که همان ساختمان مسکوني را به آموزشي تبديل کنند. به من گفتند که چاره اي نيست و موقع بنّايي شما بايد در همين ساختمان باشيد. ما از صبح که بيدار مي شديم نجار و بنّا و آهنگر و کارگرها همه مي آمدند داخل ساختمان. جداي از سر و صداي کارگرها، تحمل مردم آن جا سخت بود. بعضي از مردم آن جا از فقر زياد دست به هر کاري مي زدند. خلاصه من از صبح بايد داخل يک اتاق مي ماندم.
در مدتي که مجبور بوديد تنها در اتاق بمانيد چه کارهايي انجام مي داديد؟
کامپيوتري در اتاق گذاشته بوديم. گاهي نامه هايي که لازم بود تايپ مي کردم. به اينترنت مي رفتم و مطالبي که آقاي ابراهيمي نياز داشتند جمع آوري مي کردم. مثلاً هر هفته نماز جمعه داشتيم و در مراسم نماز جمعه، بروشورهايي را که از قبل به همراه آقاي ابراهيمي تهيه کرده بوديم، بين نمازگزاران توزيع مي کرديم. مطالبي مثل معرفي دوازده امام، اسلام واقعي، نماز و… را در اين بروشورها منتشر مي کرديم.
به غير از توزيع بروشور در مراسم نماز جمعه چه فعاليت هايي انجام مي داديد؟
يکي از فعاليت هايمان مربوط به شيعيان بود. متأسفانه شيعيان آنجا چيز زيادي در مورد وظايفشان نمي دانستند. آقاي ابراهيمي شب ها براي آن ها کلاس هايي برگزار مي کرد. يعني در پايان روز که امور مربوط به ساختمان تمام مي شد، فعاليت هاي تبليغي ايشان شروع مي شد.
بعد از پايان بازسازي ساختمان، چه فعاليت هايي داشتيد؟
تعدادي از طلابي که در مدرسه امام باقر در شهري از کشور گويان درس خوانده بودند براي ادامه تحصيل به کالج آمدند و کلاس هاي کالج با حضور آن ها شروع شد. صبح و عصر کلاس داشتند.
پنج شنبه ها دعاي کميل برگزار مي شد. در ايام محرم، ده شب برنامه داشتيم. يعني فقط برنامه آموزشي نبود.
بعد از تشکيل کالج مطالعات اسلامي چه واحدهاي آموزشي براي تدريس انتخاب شدند؟
دروس حوزه عمليه قم را شهيد ابراهيمي تدريس مي کردند. اما کلاس ها در حد مقدماتي برگزار مي شد: قرآن و احکام و آموزش زبان فارسي و عربي و اسپانيولي که با استقبال زيادي مواجه شد. کلاس هاي حفظ قرآن براي کودکان هم برگزار مي شد.
فعاليت هاي مطالعاتي و تحقيقاتي هم در اين کالج انجام مي شد؟
شهيد ابراهيمي اتاقي را به عنوان لابراتوار کامپيوتر انتخاب کرده بودند. طلاب در مورد موضوعات مختلف، مطالبي را از اينترنت گردآوري و در جلسات کنفرانس ارائه مي کردند. خانم ها هم در جلسات کنفرانس شرکت مي کردند.
شما هم در فعاليت هاي آموزشي کالج مشارکت داشتيد؟
بله. مثلا کلاس هاي آموزش احکام بانوان را براي خانم هاي آن جا برگزار مي کرديم. کلاس هاي آموزش ويژه خواهران را هم اداره مي کردم.
خانم انصاري تولد دخترتان فاطمه در چه زماني بود؟ اشاره کرديد که براي بچه دار شدن مشکل داشتيد.
بله در طول سال هايي که در ايران بوديم، به دکترهاي متعدد مراجعه کرديم و به دنبال مداوا بوديم که ما را جواب کردند! در طول سال هايي که در گويان بوديم اصلاً به دنبال مداوا نرفتيم. يکبار حالم بد شد. ترسيدم که شايد به خاطر مشکلات، دچار بيماري سختي شده ام.
تا اين که براي معاينه به دکتر مراجعه کرديم و دکتر گفت که حامله ايد. ما با تعجب به همديگر نگاه مي کرديم. حتي جرأت نمي کرديم به ايران خبر دهيم. بعد از مدتي که مطمئن شديم به ايران زنگ زديم، همه اقوام در ايران بي نهايت خوشحال شده بودند که بعد از هفت سال خداوند فرزندي به ما عطا مي کند. شهيد ابراهيمي به من مي گفت: ببين اهل بيت چه طور جوابت را دادند. مي گفت: اگر در ايران بوديم شايد ميليون ها تومان خرج مي کرديم و بي فايده بود اما اهل بيت چه بي هزينه فرزند به ما عطا کردند… .
علاقه ايشان به بچه دار شدن خيلي زياد بود؟
شهيد ابراهيمي خيلي به فرزند علاقه داشت اما هميشه مي گفت اگر خدا بخواهد. دائم تأکيد مي کرد که من هنوز از ته دل براي بچه دار شدن دعا نکرده ام. اين را هميشه تأکيد مي کرد. اين که شهيد ابراهيمي علي رغم علاقه اش به فرزند هيچ وقت نتوانست فاطمه را ببيند خيلي برايم زجرآور است. حس مي کنم خودش چيزهايي مي دانست… هميشه وقتي در خانه راه مي رفت با خودش زمزمه مي کرد: «الهي طفل بي بابا نباشد اگر باشد در اين دنيا نباشد» خيلي تعجب مي کردم. الآن که فکر مي کنم شايد به ايشان الهام شده بود که زماني فرزند خودش بي بابا مي شود.
نام فاطمه را خود شهيد انتخاب کرده بودند؟
با هم انتخاب کرديم. اوايل که به گويان رفتيم از هر کس اسمش را مي پرسيديم مي گفت: عايشه!
اين اسم خيلي در آن جا رايج شده بود. به شهيد مي گفتم اگر سيصد تا دختر داشته باشم همه را مي گذارم فاطمه. وقتي براي خانم هايي که مي خواستند اسمشان عوض مي شود نامگذاري مي کرديم القاب حضرت زهرا مثل طاهره، مرضيه و… را مي گذاشتيم اما دخترهاي تازه متولد شده را فاطمه و زهرا مي ناميديم. اسم دخترمان را هم قبل از شهادت ايشان «فاطمه» انتخاب کرده بوديم.
از مدت حضورتان در گويان چه خاطره زيبايي به خاطر داريد؟
دندانپزشکي مسيحي بود که مشکلي داشت. شهيد ابراهيمي حديث کساء را برايش خواندند. دو سه روز بعد مشکلش حل شد. شهادتين را گفت و شيعه شد. شهيد ابراهيمي کتاب هايي در مورد شيعه به ايشان داد. به من مي گفت دوست دارم خانمم مثل شما با حجاب شود. با ايشان صحبت هايي انجام داديم. و دلايل حجاب را برايشان گفتم. خوششان آمد. به خانمش گفت دوست دارم محجبه باشي. يک روسري به او داد و از روز بعد با حجاب شد.
چه شد که شهيد ابراهيمي را اسير کردند؟
يک سال قبل از جريان ربوده شدن، يک بار که به بازار رفته بودند چند نفر به ايشان حمله کرده بودند و با مشت عينک ايشان را خرد کرده بودند و شيشه عينک پايين چشمشان را پاره کرده بود و چند بخيه خورد. در گويان دزدي و کشتن چيز معمولي اي بود. اما با اين حال خيلي ها اعتقاد داشتند اين حمله توسط کساني انجام شده که دوست ندارند فعاليت هاي شيعي ادامه پيدا کند نه کساني که دنبال پول هستند. يک سال بعد، آقايي که از قبل به عنوان نمايند در آن جا بود به انگلستان رفت. شهيد ابراهيمي مي گفتند ما بايد با محبت، مردم اين جا را به شيعي شدن دعوت کنيم. در کشورهاي آفريقايي، مسيحيت به راحتي در حال گسترش است چون مردم حتي با هديه گرفتن يک لباس و پيراهن ساده دينشان را عوض مي کنند. اما آن آقا مي گفتند که من از فرقه احمديه مي ترسم و نمي توانم براي شيعه تبليغ کنم لذا رفتند به انگليس.
کالج گسترش بيشتري يافت. حتي چند چرخ خياطي خريديم و از طريق آموزش خياطي خانم ها را جذب مي کرديم. خلاصه از همه راهي وارد شديم. در عرض شش، هفت ماه سي نفر نيرو جذب کرديم. بعضي شيعه و برخي سني و برخي آمارندين بودند. آماراندين ها نژادي در گويان بودند که نه سياهپوست بودند و نه هندي و اکثراً مسيحي بودند. شهيد ابراهيمي لباس هايي براي اعضاي کالج تهيه کرد: بلوزهاي بلند سفيد و دامن هاي بلند مشکي و روسري هاي رنگي. با خوشحالي اين لباس ها را مي پوشيدند و حتي نماز را ياد مي گرفتند و در نماز جماعت ها شرکت مي کردند. يعني آن زمان اوج فعاليت و موفقيت کالج بود که تروريست ها اقدام به ربودن ايشان کردند.
از نحوه ربوده شدنشان بفرماييد.
روز جمعه بود که من نوبت دکتر داشتم. ماه هشتم بود. از پيش دکتر که آمديم گفت برويم تا برايت اتاق رزرو کنم! گفتم الان که زود است! دکتر هم که فهميد مي گفت هنوز يک ماه ديگر وقت داريد. چه عجله ايست؟ گفت: نه من همين الان بايد اتاق رزور کنم. بهترين اتاق بيمارستان را برايم انتخاب کرد و آمديم خانه. يک ساعتي در منزل بود که سرايدار کالج زنگ زد و گفت: سقف اتاق کامپيوتر، آب چکه مي کند. به من گفت: براي چند لحظه مي روم و مي آيم. گفتم: نمي شود صبح بروي؟ گفت: نه کامپيوترهاي بيت المال است و ممکن است تا صبح خراب شود. کنار پنجره ايستادم و خيلي ناراحت بودم. موقع رفتن برگشت و گفت: «نگران نباش. ده دقيقه مي روم و بر مي گردم.»
رفت و ده دقيقه بعد زنگ زد و گفت: «خبري نبود. من الآن مي آيم!» من هم منتظرش بودم. اما هر چه نشستم ديدم نمي آيد. تلفنمان فقط داخل شهر را مي گرفت. ساعت دوازده و نيم بود. زنگ زدم به يکي از دوستانش. گفت من الآن به شما خبر مي دهم. باز هم هر چه صبر کردم خبري نشد. دوباره با دوستش تماس گرفتم. گفت: ايشان را ربوده اند! سرايدار را با تير زده اند و شيخ را هم برده اند.
نفهميدم چه حالي شدم. تا صبح فقط گريه کردم.
پليس آمريکا چه زماني به سراغتان آمد؟
همان روز صبح پليس ها هم آمدند اما به جاي پي گيري جريان ربوده شدن، فقط مي پرسيدند چرا اين جا تبليغ شيعه را مي کنيد؟ چرا به گويان آمده ايد؟ اين سؤالات نشان مي داد که گويا خودشان هم در جريان دست دارند اما براي رد گم کردن مثلاً با ما همکاري مي کردند.
پليس بين الملل که آمده بود به عمويم گفته بودند پليس آمريکا هيچ همکاري اي با ما نداشته و حتي در برخي مواقع ما را گمراه کرده تا نتوانيم به جنازه برسيم. پرينت تلفن هاي آن شب را پليس آمريکا تحويل پليس بين الملل نداده بود که متوجه شوند آيا کسي با سرايدار تماس گرفته و او را تهديد کرده که با آقاي ابراهيمي تماس بگيرد يا نه.
حتي يکي از پليس ها مي گفت نامه هاي زيادي به ما رسيده که نشان مي دهد شما و همسرتان جزء گروه هاي تروريستي هستيد! اين نامه ها از طرف رئيس فرقه احمديه به پليس رسيده بود. نامه ها را به من نشان دادند. در نامه ها آمده بود که شهيد ابراهيمي در حملات 11 سپتامبر دست داشته! در قتل عام يهوديان در آرژانتين عضو بوده. نوشته بودند که من عضو وزارت اطلاعات ايران هستم!
پليس بين الملل توانست در پيدا کردن جنازه کمکي انجام دهد؟
بله جنازه را در شصت، هفتاد کيلومتري خارج شهر پيدا کردند. اما عمويم که جنازه را ديده بود مي گفت در جاي پرتي بوده که اگر صدها هلي کوپتر دنبال آن مي گشتند نمي توانستند پيدا کنند و اين نشان مي دهد پليس آمريکا از مکان جنازه اطلاع داشت.
شواهد ديگري هم داريد که نشان دهد پليس آمريکا در اين ترور دست داشته؟
يکي از خانم هايي که در دولت کار مي کرد هم يکبار گفت سه هفته قبل از ربوده شدن همسرت هيأتي از آمريکا آمده بودند و بحث مي کردند راجع به اين که شيعه در گويان در حال جان گرفتن است و اين خطر جدي است. آن خانم مي گفت که مطمئن باش دولت در ربودن همسرت دست دارد چون از وجود او احساس خطر مي کند.
از زمان ربوده شدن تا زماني که شما متوجهشهادتشان شديد چه قدر طول کشيد؟
حدود 34 روز. در اين مدت دو هفته تنها بودم و بعد از آن دولت، مادر و عمويم را خواستند. چون من ماه آخر حاملگي بودم و نمي توانستم مسافرت کنم. پليس گفته بود که حتي جان فرزندش در خطر است و بايد سريع به ايران منتقل شود. اما قبل از اين که عازم ايران شويم، فرزندم به دنيا آمد. البته با پنهان کاري کامل. سعي کرديم حتي پليس آمريکا هم متوجه تولد فاطمه نشود.
جنازه شهيد را چه زماني پيدا کردند؟
سه روز قبل از زايمان من جسد پيدا شده بود. اما به من اطلاع ندادند. يک روز صبح ديديم کلي خبرنگار جلوي در ايستاده اند. عمويم مرا فرستاد داخل. پليس بين الملل نبود. و پليس آمريکا هم هيچ اطلاعي به ما نداده بود. اما خبرنگارها حتي تصوير جنازه را به عمويم نشان داده بودند. البته وقتي عمويم آمد داخل، به خاطر وضع من چيزي نگفت. اما فهميدم که خيلي ناراحت است. صبح پليس، عمويم را براي شناسايي جنازه برد. وقتي برگشت پرسيد برايم دقيق بگو که چه لباسي به تن داشته؟ من هم گفتم و عمو ساکت شد و ديگر هيچ نگفت. فقط گفت او نبوده. اما بعداً اعتراف کرد که ساعت ها در راه گريه هايم را کرده بودم و توسل به اهل بيت که بتوانم جلوي تو خودم را کنترل کنم. خلاصه به من لو نداد.
چه زماني به ايران آمديد؟
بعد از زايمان، سريعاً من را برگرداندند به ايران. به خودم مي گفتم. اگر جنازه شهيد ابراهيمي بود، ما را نمي فرستادند و جنازه را نگه دارند. بي اطلاع بودم که هماهنگي ها انجام شده بود و با دردسر فراوان جنازه را به ايران فرستاده بودند. چون مسلمان ها اجازه آوردن جنازه را نمي دادند و دوست داشتند همان جا دفن شود، خلاصه صبح جنازه را به ايران آوردند و ما شب رسيديم.
موقع ورود به ايران با چه صحنه هايي مواجه شديد؟
وقتي رسيديم ديدم تمام اقوام من از دور و نزديک آمده اند فرودگاه! همه خبردار بودند الاّ من. همه براي تشييع جنازه آمده بودند. آن قدر جمعيت در فرودگاه ازدحام کرده بودند که من هاج و واج مانده بودم. به همه گفته بودند که پيش من لباس مشکي نپوشند. حتي مادرم که با من بود خيلي اوقات چشم هايش قرمز بود اما باز مرا دلداري مي داد تا متوجه شهادت آقاي ابراهيمي نشوم.
بالاخره چه زماني خبر شهادت را به شما دادند؟
فرداي آمدنمان به ايران، پدر شهيد ابراهيمي از من پرسيدند: به نظرت جريان جسد چه بوده؟ چه احساسي نسبت به زنده بودن شيخ داري؟ گفتم: من نمي دانم. فقط دعا مي کنم که زنده باشد. يکدفعه ايشان به گريه افتاد و گفت: همسرت شهيد شده. من بدون اين که بفهمم با جيغ از هوش رفتم. باور نمي کردم. گريه اطرافيان باعث شد که باور کنم شهيد شده. روز بعد براي تشييع جنازه به قم آمديم.
جنازه شهيد را ديديد؟
نه. گفتند ببين. اما من نخواستم. گفتم لحظه آخري که با من خداحافظي کرد با لبخند مليحشان ديدم و دوست دارم همان چهره در ذهنم بماند.
در جريان پي گيري هاي مربوط به شناسايي عوامل جنايت هستيد؟
چون ايران در گويان سفارت ندارد پي گيري خيلي سخت است. اما نامه اي را از طرف خودم، پدر و مادر شهيد ودخترم فاطمه تنظيم کرديم و به وزارت امور خارجه فرستاديم و به ونزوئلا فرستادند. سفير ونزوئلا که با من تماس تلفني گرفت مي گفت: ارتباط با گويان برايمان خيلي سخت است اگر وکيلي در آن شهر داشتيد راحت بود. وکيل شهيد ابراهيمي در گويان الآن در حال فعاليت است اما خبري نداريم. الآن نزديک به دو سال از اين جريان مي گذرد اما هنوز خبري نيست.
سخن آخر؟
از شما خيلي ممنون هستم که ما را از ياد نبرديد.
پديد آورنده : گفتگو: محبوبه ابراهيمي