فاطمه شهيدى
فكر كن از اين ديوارها خسته شده باشى، از اين كه مدام سرت مىخورد به محدودههاى تنگ خودت . به ديوارهايى كه گاهى خشتهايش را خودت آوردهاى .
فكر كن دلت هواى آزادى كرده باشد، نه آن آزادى كه فقط مجسمهاى است و به درد سخنرانى و شعار و بيانيه مىخورد . يك جور آزادى بىحد و حصر، كه بتوانى دست هات را از دو طرف باز بازكنى، سرت را بگيرى بالاى بالا و با هيچ سقفى تصادم نكنى . پاهات در بىوزنى روى سيالى قرار بگيرند نه زمين سخت و غير قابل گذر . رهاى رها .
نه اصلا به يك چيز ديگر فكر كن .
فكر كن دلت از رنگها گرفته باشد، از رياها، تظاهرها، چهرههاى پشت رنگها . دلتبىرنگى بخواهد، فضاى شفاف سفيد يا بىرنگ .
فكر كن يك حال غير منطقى بهت دست داده باشد كه هر استدلالى حوصلهات را سر ببرد . دلتبخواهد مثل بچهها پات را بزنى زمين و داد بزنى كه من «اين» را مىخواهم . و منظورت از «اين» خدايى باشد كه همين نزديكى است . يكدفعه ميانهات با خداى دور استدلاليون بهم خورده باشد .
آنها به تو مىگويند «عزيزم! ببين! همان طور كه اين پنكه كار مىكند، يعنى نيرويى هست كه اين پرهها را مىچرخاند . پس ببين جهان به اين بزرگى . . . ، پس حتما خدايى . . .»
فكر كن يك جورهايى حوصلهات از اين حرفها سررفته باشد . دلتبخواهد لمسش كنى . مثل بچههايى كه دوست دارند برق توى سيم راه هم تجربه كنند . دلت هواى خدايى را كرده باشد كه مىشود سرگذاشت روى شانهاش و غربتسالهاى هبوط را گريست .
خدايى كه بشود چنگ زد به لباسش و التماس كرد . خدايى كه بغل باز مىكند تا در آغوشتبگيرد . حتى صدايت مىكند «سارعوا الى مغفرة من ربكم . . .» خدايى كه مىشود دورش چرخيد و مثل چوپان داستان موسى و شبان بهش گفت «الهى دورت بگردم»
بابا زور كه نيست! من الان يك جورىام كه دلم نمىخواهد خدايم پشتسلسله علت و معلولها، ته يك رشته دور و دراز ايستاده باشد . مىخواهم همين كنار باشد . دم دست .
نمىخواهم اول به يك عالمه كهكشان و منظومه و آسمان فكر كنم و بعد نتيجه بگيرم كه او بالاى سرهمهشان ايستاده . خدا به آن دورى براى استدلال خوب است . من الان تو حال ضد استدلالم . خوب حالا همه اينها را فكر كردى . حالا فكر كن خدا روى زمين خانه دارد .
خدا روى زمين خانه دارد و خانهاش از جنس ديوار نيست . از جنس فضاى باز است . بيت عتيق . سرزمين آزادى . تجربه نوعى رهايى كه هيچ وقت نداشتهاى . حتى رهايى از خودت .
خدا روى زمين خانه دارد . يك خانه ساده مكعبى . با هدسهاى ساده و عجيب .
مىشود سرگذاشت روى شانههاى سنگى آن خانه و گريست . حس كرد كه صاحب خانه نزديك است .
مىشود پرده خانه را گرفت، جورى كه انگار دامنش را گرفتهاى .
خانه بىرنگى، خانه آزاد، خانه نزديك، بيت الله . حتى حسرتش هم شيرين است .
امام صادق (ع) فرمود: در نيكى رساندن به برادران خود، با يكديگر مسابقه گذاريد و اهل نيكى باشيد، زيرا بهشت داراى درى استبه نام معروف [نيكى و احسان] و جز كسى كه در زندگى دنيا نيكى كرده، داخل آن نشود.
(اصول كافى، باب قضاء حاجة المؤمن، ح10)
يكي از ياران امام صادق (ع) ميگويد: يک روز به خدمت امام رسيدم و آن بزرگوار را متغير و دگرگون مشاهده کردم. علت را پرسيدم. فرمود «من اهل منزل را از رفتن به بام خانه نهي کرده بودم. کنيزي به بالاي بام رفته بود، در حاليکه کودک مرا در آغوش گرفت. مرا که ديد، ترسان شد؛ کودک از دستش افتاد و از دنيا رفت. ناراحتي من به خاطر از دنيا رفتن کودکم نيست، بلکه ناراحتي من به خاطر اين است که آن کنيز از من ترسان شد.» امام (ع) آن کنيز را در راه خدا آزاد کرد».
ستارگان درخشان، ج 8، ص 67.
امام صادق (ع) فرمود: در گرفتارى برادر [دينى] خود اظهار شادى و شماتت مكن تا [در نتيجه عمل بد تو] خداوند به او ترحم كند و آن گرفتارى را به سوى تو بگرداند. و فرمود: هر كس به مصيبتى كه به برادر [دينىاش] رسيده شادكام شود، از دنيا نرود تا خودش گرفتار شود.
(اصول كافى، باب الشماته، ح1)
و كاش…! مردِ غزلخوان شهر برگردد!
به زير بارش بارانِ شهر برگردد
كسى شبيه خدا نيست، هيچ كس… اى كاش
كمال مطلق انسان شهر برگردد!
چه خوب مىشد اگر مردِ آسمانىِ ما
به جمع خاكى خوبان شهر برگردد!
خدا كند «بركت» - اين حضور دور از دست -
شبى به سفره بىنان شهر برگردد!
شبيه خانه ارواح، ساكت و سرديم
خداى خوب، بگو جان شهر برگردد!
و گفتهاند… كه آقاى عشق، خوش قدم است
به يُمن مقدمش ايمان شهر برگردد!
هنوز… منتظرم يك نفر خبر بدهد
كه باز، يوسف كنعان شهر برگردد!
خديجه پنجى
«اي كساني كه ايمان آوردهايد بسياري از دانشمندان و راهبان، اموال مردم را به باطل ميخورند و مردم را از راه خدا باز ميدارند. آن كسان كه زر و سيم را ذخيره ميكنند و آن را در راه خدا انفاق نميكنند، پس آنها را به عذابي دردناك بشارت ده.»1
رسول گرامي اسلام (ص) بعد از نزول اين آيه با تمام وجود و احساس خود ميفرمايد «مرگ بر طلا و نقره» ياران رسول خدا (ص) گفتند: يا رسولالله، پس چه چيزي ذخيره كنيم؟
فرمود «دلي كه به ياد خدا آرامش يابد، زباني كه شكر خدا را گويد و همسري كه صالحه باشد.»
بلي پول و ماديات حلال در جاي خود ضرورت دارد اما…
سخن صائب تبريزي است:
نه زر و سيم و نه لعل و گهر خواهد ماند
در بساط تو همين گرد سفر خواهد ماند
همه در حال دويدن هستيم. در اين ميان عدهاي در يك نوع مسابقه دو شركت كردهاند كه مورد غضب و قهر آفريدگار توانا هستند، داور اين مسابقه، خداي يگانه است و به برندة اين مسابقه آتش دوزخ وعده داده شده است.
اين مسابقه، گرانفروشي است…
متأسفانه در امر ازدواج نيز، گاهي وضعي بهتر از اين نداريم، هم مشكلات مالي خودنمايي ميكند و هم مشكلات ديگر. در مورد انتخاب همسر، مثلاً دختر خانم ـ پناه بر خدا ـ با كالاي تجاري، عوضي گرفته ميشود؛ مهريه بيشتر دليل مرغوبيت و شأن و منزلت او به حساب ميآيد! و خودنمايي خانوادة داماد، دليل تشخص آنها.
چرا از تعليمات زيبا و سعادتبخش اسلام عزيزمان فاصله گرفتهايم؟
1. توبه، 34.
نشریه خانه خوبان - ش15
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
لو يعلم العبد ما فى رمضان لود ان يكون رمضان السنة؛
اگر بنده «خدا» مىدانست كه در ماه رمضان چيست [چه بركتى وجود دارد] دوست مىداشت كه تمام سال، رمضان باشد.
(بحار الانوار، ج 93، ص 346)
امام رضا (عليه السلام) فرمود:
من قرا فى شهر رمضان اية من كتاب الله كان كمن ختم القران فى غيره من الشهور؛
هر كس ماه رمضان يك آيه از كتاب خدا را قرائت كند مثل اينست كه درماههاى ديگر تمام قرآن را بخواند.
(بحار الانوار ج 93، ص 346)
از پَستى، چشم زمين، متورّم شده و آسمان، دلمرده است. هيچ پنجرهاى به سمت ستارهها باز نيست. بالاتر از سياهى، هيچ رنگى دلها را به وجد نمىآورد. فصلى، پر شدنِ پنجرهها را عاشق نيست. روزها، روزهاى سردرگمى و سرگردانى است. شبها، شبهاى تيرگى و ظلمت و بيداد است.
زمين، تشنه است…
آهنگى جز آهنگ سوزناك بىعدالتى، درگوش زمين نمىپيچد. دستان زمين، به خونخواهى آسمان، بلند شده است. زندگى، تازگى ندارد. مرگ، مفهومى بالاتر از زندگى است. سياه و سفيد، و زرد و سبز، فاصلهاى به بلنداى تاريخ نژادپرستى دارند.
زمين، تشنه است…
بهار، در ويرانههاى بيدادگران لانه كرده است. ردّى از تولّد دوباره پرنده به چشم نمىخورد. از لب خشك زمين، زمزمهاى جز تشنگى نمىتراود. مردان، تيغْ تيز مىكنند و زنان، پا برهنه و گيج در دامان آلوده زمين غوطهورند.
زمين، تشنه مىسوزد…
در نيمى از جهان، شب را غنيمت مىدانند و در نيمى ديگر، صبح را اسراف مىكنند.
لبخندى، لبان برهنگان را نمىشكوفاند. دستى، دستان آفتابْسوختگان را نمىگيرد. هنوز سياهى و تاريكى، از روشنى، بلندمرتبهتر است. پناهى نمانده و پناهگاهى نيست.
زمين، تشنه مىسوزد و در انتظار ديدار عدالتْپرورِ نگاه توست!
و قرنها جهان، خواب رسيدنت را به بيدارى نشسته است. خدا حتى از عصر جاهلى تنهاتر شده است. رسالت پيامبران در شعور ناپاك بيدادگران، رسوب كرده است. ابرها حوصله باريدن ندارند. ستارهها رمقى براى روشنى از خود نشان نمىدهند. جانى در تنِ كوه، نمانده است. حسّى در وجود درختان، ريشه نمىدهد.
زمين تشنه است…
در چشمها، جز برق گناه، از روشنى خبرى نيست. در گامها جز توانِ ماندن، نمانده است.
زمين، در خوابِ خوش چندين هزار ساله فرو رفته است. هيچ تَلنگُرى بيدارى را ارمغانِ نگاه درمانده خاك نمىكند. هيچ روزنى، معبر نور نيست. هيچ نورى، ماناتر از ظلمت نيست. هيچ پرندهاى آزادى را در آسمان نمىجويد و هيچ آسمانى پرواز را در تكاپو نيست.
چشم اندازى جز دهشت و تاريكى فرا روى چشمها نيست. دلها نزديكى را لمس نمىكنند. مهربانى، فراموش شده است.
مىگويند مىآيى… جهان در پوكىِ فصلهاى بىتو، پژمرده است.
پس كى مىآيى؟!
مريم سقلاطونى
يکي از ياران امام صادق(ع) ميگويد: روزي خدمت امام بودم. چون شب فرا رسيد، از حضرت اجازه مرخصي خواستم و به خانه برگشتم. مادرم نيز به همراه من بود. ميان من و او گفتوگويي شد و من بر او درشتي کردم. بامدادان پس از نماز صبح خدمت امام صادق(ع) شرفياب شدم. وقتي وارد محضرش شدم، حضرت ابتدا شروع به سخن کرد و فرمود «با مادرت چه کار داشتي که ديشب آنچنان با او درشتي کردي. آيا نميداني که وجود تو از اوست و آغوش او محل پرورش توست؟» عرض کردم: آري. آن حضرت فرمود: پس هرگز بر او درشتي مکن.
بحارالانوار، ج 47، ص 72