مرد ميشوم!!!!!!!!!
يکي از بزرگان را زن، فرمان يافت (زنش درگذشت). هر چند که نکاح بر وي عرضه کردند، رغبت نکرد و گفت «در تنهايي، دل را حاضرتر و همت را جمعتر مييابم»، تا شبي به خواب ديد که درهاي آسمان، گشاده بودي و گروهي مردان، از پس يکديگر فرو ميآمدند و در هوا ميرفتند.
چون به وي رسيدند، اول مرد گفت که «اين، آن مرد ميشوم(شوم) است؟». دوم مرد گفت »آري». سوم گفت «اين، آن مرد ميشوم است؟». چهارم گفت «آري». وي بترسيد از هيبت ايشان که [چيزي] بپرسيدي. تا بازپسين ايشان به وي آمد. وي را گفت که «ايشان، ميشوم، که را ميگويند؟». گفت «تو را که پيش از اين، عبادت تو در جملة اعمال مجاهدان به آسمان ميآوردند. اکنون يک هفته است تا نام تو از جملة مجاهدان، بيرون کردهاند. ندانم تا چه کردهاي».
چون از خواب بيدار شد، در حال، نکاح بکرد تا از جملة مجاهدان باشد.*
* کيمياي سعادت، ص306.