قلم یک طلبه
پرنورترین خاموشی
در دیار غربت و زمین سوزان
که طلوع خورشید زپس پرده ی خون و اشک است
خیمه ها گه به سکوت
و هیاهوست گهی العطشا
رمقی نیست در آنها که دگر ناله کنند
سوی دیگر شمشیر
و سران چون گوی ها در حرکت؛ و گهی بر نیزه
دشت خون جاری بود
و علمدار رسید
وکسی را نبود هیچ توان که کند با او جنگ
و چو آتش به دل لشکر دشمن افتاد
در دل تیره شب
پرتو قرص قمر همره هفتاد و دو اختر تابید
تا دهد روشنی و تیره نماند شب ها
تا طلوع فردا
لحظه لحظه به دل ظلمت شب می افزود
آنکه با تیر نشانه زده اخترها را
در دل اقیانوس، با وجود آن ماه، جزرو مدی برپاست
کودکان را که شهابند به آن صفحه تار، به خموشی می رفت
ماه می خواست که پرنور بمانند به آن تا به ابد
از خودش نور به آنها بخشید و خودش شد خاموش، شده پرنورترین خاموشی
ابر تیره برخاست
تا به هنگاه طلوع خورشید
آنکه گرماده دوران و زمین بود و زمان
آنکه یک دشت شقایق شده اندر بدنش، بس که گلبوسه زده زخم بر آن
او که در راه حق، دین بدو وابسته است و…
اثرش محو کند
خواست خوناب شفق را به فلق بدل کند
آری
آن ابر سیاه، سایه افکند بر آن نور مبین
قُتِلَ عَطشانا
مهدیه سادات محمودی،طلبه پایه چهارم