بدریه ملقب به ام کلثوم دختر ملاصدرا از زنان فاضل، ادیب و پرهیزگار بود. علوم و فلسفه را نزد پدر و همسرش ملاعبدالرزاق لاهیجی(شاگرد ملاصدرا) فرا گرفت.
در مقالات علمی به حدی رسید که با علمای زمانه اش جلسات علمی برگزار می کرد.
وی صاحب کتاب های “شمع الیقین” و “زواهرالحکم” است.
شيخ ابوسعيد يك بار به طوس رسيد. مردمان از شيخ استدعاي مجلس كردند. شيخ اجابت كرد. بامداد در خانقاه استاد، تخت بنهادند و مردم ميآمدند و مينشستند.
چون شيخ بر تخت شد و مُقريان قرآن برخواندند و مردم ميآمد، چندانك كسي را جاي نماند. مُعرّف برخاست و گفت: خدايش بيامرزد كی هر كس از آنجا كه هست، يك گام فراتر آيد.
شيخ گفت: “و صلّي الله علي محمّد وآله اجمعين” و دست بر روي فرود آورد و گفت: هر چه ما خواستيم گفت و جملة پيغامبران بگفتهاند، او بگفت؛ “خدايش بيامرزد كی هر كسي از آنجا كه هست يك گام فراتر آيد".
چون اين كلمه بگفت، از تخت فرود آمد و آن روز بيش از اين نگفت.
***
: يك قدم؟ تنها به يك قدم از من راضي ميشوي؟ اگر به همين راحتي است، ميآيم. همين امروز ميآيم. همين حالا … نه! چند لحظه صبر كن. انگار كاري برايم پيش آمده است؛ بماند براي فردا. فردا حتماً ميآيم! همان يك قدم ديگر؟! ها؟! بيشتر كه نبود؟! باشد. وعدة ما فردا.
سيده زهرا برقعي
محمدجواد تندگويان، متولد 1329 خانيآباد تهران است و بزرگشدة يك خانواده ساده و مذهبي.
به كتاب خواندن خيلي علاقه داشت. به همين خاطر پدرش او را زودتر در مدرسه ثبتنام كرد. آن روزها نمرات دانشآموزان چندان بالا نبود و وقتي محمدجواد با معدل 20 وارد دبيرستان شد، سر و صداي زيادي راه افتاد. سال 47 هم كه كنكور داد، در چند دانشگاه قبول شد: شيراز، تهران و آبادان. مادرش راضي به رفتن محمدجواد به شيراز نشد. سهميه بانك ملي را در دانشگاه تهران به دست آورده بود. قرار بود نفرات برگزيده را بفرستند به انگلستان. مصاحبه كننده وقتي فهميد جواد مذهبي است او را رد كرد، به همين راحتي! جواد دانشكده نفت آبادان را انتخاب كرد.
بعضيها فکر ميکنند که آدمها توي قيافههاشان زندگي ميکنند، لذا هر روز خود را به يک تيپ و شکل در ميآورند، ولي آرامش پيدا نميکنند، بعضيها فکر ميکنند که آدمها توي خانههايشان زندگي ميکنند، لذا هر روز خانههاي خود را به يک شکل و با يک دکور خاصي در ميآورند، ولي باز آرامش پيدا نميکنند. و اينها در اشتباهند، بايد بدانند که آدمها توي دلهاشان زندگي ميکنند و نه توي قيافهها و خانهها و…
روز عاشورا سيدالشهداء (ع) به خداوند چه فرمود؟
فرمود: خدايا! ما از تو ممنونيم که: جعلت لنا افئده، تو به ما دل دادي و ما را اهل دل کردي.
سيدالشهداء (ع) و ياران نازنينش اهل دل بودند، و درس بزرگ عاشورا يکي همين است که: آي آدمها! بياييد اهل دل شويد. آي آدمها! اگر آرامش و آسايش ميخواهيد، بايد دلهاي خود را آباد کنيد.
تمثیلاتی از استاد محمد رضا رنجبر
نگاهي به زندگي و جهاد شهيد شاپور برزگر
سعيد عاكف
در دوران ديكتاتوري رضاخان، يك روز عدهاي از عمال او براي كشف حجاب از زنان مسلمان، به محلة «جليل شاهِ» اردبيل هجوم مياورند. در كنار تعرضاتي كه به زنان و دختران داشتند، به جور و چپاول مردم نيز ميپرداختند. زني بيوه، با چند فرزند يتيم در اين محله زندگي ميكرد كه وسيلة كار و امرار معاش آنها يك اسب بوده است. يكي از مأموران رضا شاه، به حريم خانة اين زن تجاوز ميكند و اسب را به زور ميگيرد. زن با گريه و شيون دنبال او ميرود و بسيار اصرار ميكند كه اسب را برگرداند. ولي آن مأمور بدون توجه، به راه خود ادامه ميدهد.
مردم اردبيل، مثل بسياري از بلاد ديگر، ارادت بسيار زيادي به اهلبيت عصمت و طهارت، خصوصاً حضرت ابوالفضل العباس(ع) دارند. زن درمانده، عاقبت آن مأمورِ رضا شاهي را به نام مقدس آن حضرت قسم ميدهد و از او ميخواهد كه اسب را پس بدهد. مأمور پليد، با بيادبي نام حضرت را بر زبان ميآورد و به زن ميگويد: برو به اون بگو تا اين اسب رو از من بگيره. زن هم در نهايتِ استيصال رو به آسمان ميكند و از حضرت استمداد ميطلبد. چيزي نميگذرد كه چهرة آن مأمور، جلوي چشم حيرتزدة ديگران، كاملاً سياه ميشود و مثل تكه چوبي خشك شده، از بالاي اسب، نقش بر زمين ميگردد.(1)
هر روز كارمان بود؛ ميرفتيم گشتزني تا محل به خاك افتادن شهدا را پيدا كنيم. آن روز وارد يك خاكريز دوجداره زمان جنگ شدم؛ خاكريزي كه خط پدافندي خودمان بود. سالها بود كه چنين خاكريزي نديده بودم. هر چي ديده بودم نمايشگاه بود؛ اما اين فرق ميكرد. يك يك خاطرههاي زمان جنگ جلو چشمم رد ميشد. مجيد رفت سمت دل خودش و من هم تو حال خودم. رسيدم به يك تانكر آب كه با تعدادي گوني متلاشيشده، احاطه شده بود و سوراخسوراخ. يك پليت زنگ زده هم بود كه يادم است بيشتر براي شستن ظروف و پاي بچهها زير تانكر گذاشته ميشد. اطراف تانكر چند مسواك رنگ و رو رفته بود و يك پوتين تاف نمره 41 پاره پاره.
نشستم مقابلش. توي خيالم وضو گرفتم. نزديك تانكر، سنگري اجتماعي بود. قصد وارد شدن داشتم كه چند پرنده كه به خاطر گرمي هوا به ساية سنگر پناه آورده بودند، از سنگر خارج شدند. داشتم ديوانه ميشدم. وارد سنگر شدم. باورش برايم خيلي سخت بود. عكس حضرت امام هنوز به ديوارة سنگر بود. روي تاقچة سنگر كه با جعبه مهمات درست شده بود، چند مهر، يك قرآن كوچك و يك منتخب مفاتيح بود. گوشه سنگر يك ساك نظرم را جلب كرد. به سختي از زير خاكها بيرونش كشيدم. زود پاره شد، اما داخل ساك تعدادي لباس، يك آينه و شانه كوچك، چند تا اسكناس صدريالي و مقداري پول خرد و يك تقويم جيبي و چند نامه بود كه جز يكي از آنها، بقيه خوانا نبود. شروع كردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدري به فرزندش بود. نوشته بود: «سعيد جان! اين بار مادرت خيلي بيتابي ميكند، زود برگرد.»
ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است!
شروع كردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدري به فرزندش بود. نوشته بود: «سعيد جان! اين بار مادرت خيلي بيتابي ميكند، زود برگرد.»
شهدا را بچههاي خودمان در منطقه شلمچه عراق در حضور عراقيها كشف كرده بودند و تحويل عراقيها داده بودند تا در مراسم تبادل، به طور رسمي وارد خاك كشورمان كنيم.
اسامي شهدا مشخص بود. روز مذاكره كه روز قبل از تبادل در شلمچه صورت گرفت، ژنرال «حسن الدوري» رئيس كميته رفات ارتش عراق گفت: چند شهيد هم ما پيدا كردهايم كه تحويلتان ميدهيم و به فهرستتان اضافه كنيد. يكي از شهدايي بود كه عراقيها كشف كرده بودند، گمنام بود. هويتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسيد: از كجا ميگوييد اين شهيد ايراني است؟ اين شهيد هيچ مدركي دال بر تشخيص هويت نداشته! پاسخ عراقيها جگرمان را حال آورد و هويت شهيدانمان را هم به عراقيها و هم بار ديگر به ما يادآور شد. ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است!
بله، حتي دشمن هم ما را با عشقمان به حسين(ع) ميشناخت.
نشریه امتداد - ش 12
مقام معظم رهبری
ما دیده بودیم که گاهی مرد، زن را موجود درجة دو حساب میکرد! اما موجود درجة دو نداریم. هر دو مثل هم هستند، هر دو از حقوق برابری در زمینه امور زندگی ـ مگر در جاهایی که خدای متعال بین زن و مرد فرقی گذاشته که آن هم روی مصلحتی است و به نفع مرد و ضرر زن هم نیست ـ باید مثل دو نفر شریک، مثل دو نفر رفیق، درخانه با هم زندگی کنند…
اسلام مرد را قوّام و زن را ریحان میداند. این نه جسارت به زن است نه جسارت به مرد. نه نادیده گرفتن حق زن است و نه نادیده گرفتن حق مرد؛ بلکه، درست دیدن طبیعت آنهاست. ترازوی آنها اتفاقاً برابر است؛ یعنی وقتی جنس لطیف و زیبا و عامل آرامش و آرایش معنوی محیط زندگی را در یک کفه میگذاریم، و این جنس مدیریت و کارکرد و محل اعتماد و اتکا بودن و تکیهگاه بودن برای زن را هم در کفة دیگر ترازو میگذاریم، این دو کفه با هم برابر میشود، نه آن بر این ترجیح دارد و نه این بر آن.
استاد سیدعلیاکبر حسینی
زن و شوهری منزل ما آمده بودند و اختلاف داشتند. خانم ادعا میکرد که این آقا هر شب که به خانه میآید، سه، چهار تا هوو برای من میآورد. گفتم: چه طور، این هوو کیست؟! گفت: روزنامه! این آقا وارد میشود، من میگویم: سلام، بچهها میگویند: سلام، این آقا روی روزنامه میافتد. پسرش میآید از او سؤال کند، میگوید: گوشم با تو است بگو، اما چشم و دلش به روزنامه است…
انس مرد به خانواده، هم باید با دل باشد، هم با چشم و هم با گوش. اینکه بگوید: گوشم با تو است، اما دلم با این روزنامه و اخبار است آنوقت، روزنامه هووی خانم و خانواده میشود.
فرزندان و پدر و مادر همه نیاز دارند تا به یکدیگر توجه عمیق قلبی داشته باشند که آن لبخند و نگاه ظاهری از آن توجه قلبی برخاسته باشد. این توجه با گفتوگو آغاز میشود. شما وقتی نماز امام زمان(عج) میخوانید، «ایاکنعبدو ایاکنستعین» را تکرار میکنید، این ذکر کمکم موجب انس و الفت با پروردگار متعال میشود.
یکی از موانع انس، همین ابزارهایی است که ما را از هم جدا میکند. گاهی ما در خانه هستیم، اما به جای اینکه روبهروی هم بنشینیم، همه رو به تلویزیون هستیم. غذا را خانم تهیه کردهاند، به جای اینکه شما از غذاهای خوشمزه او تعریف کنید و شکر خدا کنید، غذا را میجویید و نگاهتان به تلویزیون است. لذت ارتباط برقرار نمیشود. «ما جعلالله لرجل من قلبین فی جوفه؛ خدا دو تا دل به یک آدم نداده است.» اگر دلت آنجا است، اینجا نیست و این موجب گسستگی دلها میشود، و گسستگی دلها گسستگی روشها را پیش میآورد و روشها وقتی متفاوت شد، اختلاف ایجاد میشود و بر عکس، وقتی در دلها پیوستگی ایجاد شد، اعتماد، همسویی و همگرایی ایجاد میشود.