امام جان خوش آمدی !
سالها گذشت
در هواپیمایی که ممکن بود هیچ وقت به زمین ننشیند،
خبرنگاری با شور از او پرسید: حضرت ایت الله ! اکنون چه احساسی دارید؟
و او با آرامش، مثل همان اوایل طلبگی گفت: هیچ!
… و عالم آغوش گشود. و آفرينش يك بار ديگر آغاز شد. قلب زمين از ضربان باز مانده بود، دل آسمان از تپيدن.
سميّه دانه هاي اعتقادش را كنار باغچة تحمّل مي گذاشت تا آماده باشد براي كاشتن؛ سلمان كولهبار جست و جويش را بر زمين مي گذاشت تا نفسي تازه كند؛ ابوذر كلام برنده اش را از غلاف بيرون مي كشيد و براندازش مي كرد؛ بلال بام كعبه را مي نگريست و حنجرة مردانة سكوتزده اش را وعدة فرياد مي داد.
و آمنه بر تخت مقام بي بديلش جلوس مي¬كرد، دانه هاي اشك خود را به پاي گلدان تنهايي اش ميچكاند و منتظر مینشست تا غنچه اي كه جهان را به عطر دلاويز عشق معطّر مي كرد، از باغچة هزاران سال رنج بشر سربرآورد.
عامالفيل بود. سالي كه خدا لشكر ابابيل را به جنگ لشكر فيل فرستاد تا خانة كعبه بر پا بماند. و انگار كعبه امروز دارد دل سنگي اش را آماده مي كند و وعده مي دهد كه از لوث وجود لات و عزّي و نوچه ها شان پاك خواهد شد.
هفدهم ربيع الاوّل است. بشريّت به شادباش تكامل خويش ايستاده است و طاق كسري و آتشكدة فارس و درياچة ساوه به شهادت عظمت يك ميلاد، نابودي خويش را به نظاره نشستهاند.
محمّد (ص) مي آيد؛ با مكتب عدالت و محبّت و سخاوت؛ با شعار برادري و برابري و صلح. مي آيد تا انسان خسته از جهل و تعصّب و نابرابري را در بهشت حكومتي مهمان كند كه سياه و سفيد، زن و مرد، فقير و غني را یکی میداند.
مي آيد تا به بشريّت مهر بورزد، علم ببخشد؛ اوج ببخشد؛ و دستش را به آسمان برساند.
مي آيد تا شراب خرما و انگور را با شراباً طهورا، جنگ هاي قبيله اي را با جهاد في سبيل الله، قتل و مرگ را با شهادت، معاوضه كند.
مي آيد تا بشريّت طعم اوج را بچشد.
و هفدهم ربيع الاوّل روز تكامل است. روزي كه مصطفاي خدا طلوع كرد تا دين خدا را بياورد و صادق آل محمّد (ع) طلوع كرد تا دانشگاهي بنا كند به وسعت چندين قرن و دين خدا را در دانشگاه جعفري تدريس كند و تعليم دهد و گسترش بخشد. چندين هزار شاگرد در مسجد پيش رويش زانو بزنند و بپرسند و بشنوند، و نور علم او را به كتابت درآورند و قرن ها منتشر سازند.
هفدهم ربيع الاوّل روز تكامل است. روز اوج است. روز دانش¬هاي آسماني است. روز علمهاي لدنّي است. من هم از اين زلال، سهمي مي خواهم.
يارسول الله! يابن رسول الله! اين كاسه هاي گدايي، دستان خالي ماست. ما را از آستان لطفتان نصيبي نيست؟
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
به آمنه بنت وهب، خدا عطا کرده پسر
پسر چه گویم که به خلق،خدا عطا کرده پدر
خورشید، محمد است و صادق ماه است
خورشید همیشه با قمر همراه است
یعنی که ولادت امام صادق در روز ولادت رسول الله است.
عید مبارک.
می شناسمت .
می پرسند : می شناسی اش ؟
می گویم : خوب خوب !
شک می کنم . البته نه خوب خوب . ولی امیدوارم بهتر از دیگران .
می گویند : پس از او بگو !
می پرسم : از کجا شروع کنم ؟
می گویند : از هر کجا که می خواهی , از صفات ؛ اخلاق , ظاهرش .
می گویم : ظاهرش جوان و نیرومند ؛ رنگش گندم گون ؛ بلند پیشانی ؛ بینی کشیده و زیبا ؛ چشمان سیاه و درشت ؛ ابروانی پرپشت و برجسته ؛ شانه ای پهن ؛ موهای مجعد و خالی بر گونه … 1
می پرسند : اخلاقش ؟
می گویم : اخلاقش عین پدران بزرگوارش است , مایه آرامش , برکت , هدایت ؛ داناتر و با درایت تر از همه ؛ لباس خشن ، غذایش نان جو ،صبر پیشه با صلابت، عابدترین ، دلیرترین و جواد .
میپرسند : محل زندگیاش کجاست ؟
پاسخ میدهم : نشانی اش را به من نداده ،البته نمیشود گفت نداده، ولی خوب !
میگویند : خودت هم فهمیدی چه گفتی؟
میگویم : راستش فرموده است هر وقت کارم داشتید کجاها بیایید ، ولی محل زندگی فعلیاش را نمیدانم . اگر محل زندگی گذشته یا آیندهاش را بخواهید بلدم.
تعجب میکنند : آیندهاش را؟؟!
میگویم : بله قرار است بعدها درکوفه ساکن شود ؛ مثل پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین علیهالسلام .
میپرسند : حالا قرارتان کجاست ؟
جواب میدهم : خیلی جاها. مثلاً جمکران ، همین نزدیکی است ،البته گاهی خودش به بعضی از بامعرفت ها سرمیزند .
میپرسند : چه جور آدمی است ؟
میگویم : یک یا علی بگویی تا آخرش همراهت هست . تو او را فراموش میکنی ؛ او تو را فراموش نمیکند .
میپرسند : جوری حرف میزنی که انگار فامیل و خویشاوند هستید .
میگویم : بله نسبتی داریم.
میپرسند :چه نسبتی ؟
میگویم: مولایم هستند .
گفتوگو تمام میشود . از هم که جدا میشویم رو میکنم به شما که نمیدانم کجا هستی و میگویم : درست که گفتم آقا جان ؟
اگر چیزی اشتباه گفتم ، اگر لاف زدم شما ببخشید . آبروداری کردم ؛ آخر زشت است جلوی دیگران بگویم مولایم را خوب نمیشناسم .
1- فرهنگ مهدویت ؛ ص 248
علی مهر
سئوالی ساده دارم از حضورت … من آیا زنده ام وقت ظهورت …
اگر که آمدی من رفته بودم … اسیر سال و ماه و هفته بودم …
دعایم کن دوباره جان بگیرم … بیایم در رکاب تو بمیرم…
اگر که آمدی من رفته بودم … اسیر سال و ماه و هفته بودم …
دعایم کن دوباره جان بگیرم … بیایم در رکاب تو بمیرم…
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات … بر جان و دل صبور مهدی صلوات …
آغاز امامت گل سرسبد عالم هستی حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج)برشمامبارک.
یازده بارجهان گوشه ی زندان کم نیست
کنج زندان بلا ؛ گریه ی باران کم نیست
سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست
قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست
یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش! به خدا حج فقیران کم نیست
زخم دندان تو و جام پر از خونابه
ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست
بوسه ی جام به لبهای تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضه ی دندان کم نیست
از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تا همین لحظه که خون گریه ی باران کم نیست
در بقیع حرمت بادل خود می گفت
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست
سید حمیدرضا برقعی
هشدار که ماتم عظیم است امروز / دلها همه با غصه ندیم است امروز
بر صاحب عصر تسلیت باید داد / کان درّ گرانمایه یتیم است امروز
شهادت یازدهمین امام شیعیان و نشستن گرد یتیمی
بر چهره ی مولایمان صاحب الزمان، تسلیت باد
محرم و صفر تمام شد. امام حسینی بودن به ماه و به شهرت نیست، به نسبت و سیادت هم نیست. همه ما باید و می توانیم حسینی باشیم و حسینی زندگی کنیم. شعار و شعور حسین با هم معنا پیدا می کند؛ سوگواری و پیروی، از هم جدا نمی شوند. اشک، شوق حرکت ایجاد می کند و حرکت است که دل را از قساوت دور می نماید تا در مجلس امام حسین علیه السلام ببارد. وقتی دل حسینی شد، چراغ هدایت هم در آن روشنایی می کند و چنین فردی اجازه استفاده از کشتی نجات را برای رسیدن به ساحل امن و ایمان خواهد یافت. کشتی نجات سیدالشهدا، بزرگترین نقطه امید برای ما در زندگی پر تلاطم امروزی است. وقتی فرموده اند: کشتی امام حسین سریعتر به مقصد می رساند، خواستند به ما در عصر سرعت و شتاب و خطر، راهنما داده باشند. دغدغه صیانت از حس حسینی بودن و احساس حسینی ماندن، مسئله مهمی است که تلاش خود را می طلبد. این امانت را به خود آقا بسپاریم.
ابراهیم اخوی-مجله خانه خوبان
تحليلي بر فرار شاه
26 دي ماه ، ياد آور فرار آخرين ديكتاتور پهلوي بود كه آغازي بر پايان عمر 2500 ساله رژيم فاسد شاهنشاهي به حساب مي آيد و اين فرار زمينه را براي پيروزي انقلاب اسلامي مردم ايران در بهمن 57 فراهم نمود.
براي تحليل فرار شاه از كشور ، ابتدا لازم است نيم نگاهي به ويژگي هاي شخصيتي و رواني محمد رضا پهلوي انداخته شود. برخي از ويژگي هاي محمد رضا پهلوي به اين شرح مي باشند.
1- روحيه ديكتاتوري .
2- فقدان اعتماد به نفس كه ناشي از تربيت او در يك محيط زنانه و سپس قرار داشتن در كنار پدري مستبد بود.
3- بلند پروازي كه ناشي از خود شيفتگي و عقده خود بزرگ بيني ارثي او و در كنار آن ، پايين بودن ضريب هوشي و فكري بود كه باعث تخيل افراطي و بلند پروازي در نحوه رفتار و مديريت او شده بود . فريدون هويدا در كتاب سقوط شاه مي نويسد :« توهمات عظمت گرايانه شاه به قدري او را از حقايق دور ساخته بود كه حتي سازمان سيا ضمن گزارش محرمانه اي در سال 1355 ه ش شاه را به عنوان مردي كه خطرات ناشي از عقده خود بزرگ بيني او را تهديد مي كند ،توصيف كرده بود.»
4- بي اعتقادي مذهبي ناشي از تربيت غلط خانوادگي ، سياست اسلام ستيزي و غرب زدگي پدرش و تحصيل در غرب كه از سوي انگليسي ها و براي آشنا ساختن وي با با فرهنگ و ارزش هاي غربي انجام شد ؛ باعث شد تا شاه فردي فردي بي اعتقاد به مذهب بار بيايد.
5- فساد مالي و اخلاقي وهوسراني كه ناشي از عقده ها و كمبودها ي عاطفي دوران كودكي و پرورش در محيطي فاسد بود .
6- بيگانه پرستي و وابستگي به غرب در جنبه هاي مختلف سياسي ؛اقتصادي ، فرهنگي ، امنيتي و نظامي.
7- ترس و وحشت ناشي از محيط خانوادگي و فقدان پايگاه مردمي ، كه اين موضوع تاثير مهمي بر شيوه مديريت و نحوه تصميم گيري وي داشت.
ثريا اسفندياري همسر دوم شاه مي نويسد: در دوران سه ساله حكومت دكتر مصدق ، محمد رضا هنگام خواب ، سلاح كمري زير بالشش مي گذاشت و شب هنگام مرا بيدار نموده و اتاق خوابمان را عوض مي كرد و نيز در خوردن غذا دچار دلهره مي شد ، زيرا مي ترسيد در آن سم ريخته باشند .
با توجه به اين روحيات ، شايد آمادگي و اشتياق شاه براي فرار در مواقع بحراني ؛ چندان غريب نباشد . وي در كارنامه ي پيش از فرار آخر خود تجربه ي ديگري داشت كه اين تجربه براي وي موفقيت آميز بود و با بازگشت او به قدرت با حمايت آمريكايي ها همراه شد . اين تجربه مربوط به جريان آمريكايي 28 مرداد 1332 بود كه شاه براي در امان ماندن از عواقب شكست كودتا ؛ با وحشت از ايران فرار كرد. به نوشته سرهنگ غلامرضا مصور رحماني ، شتاب و دست پاچگي شاه در هنگام فرار ، به حدي بود كه او حتي نتوانست لباسش را مرتب كند ؛چنان كه حتي جوراب نيز به پا نداشت.
سي . ام . وودهاوس ،يك مقام امنيتي و بلند پايه اينتليجنس سرويس انگلستان و طراح اصلي كودتاي چكمه يا يا آژاكس -كودتاي 28 مرداد- مي نويسد: در طرح كودتا ،فرار شاه از ايران پيش بيني نشده بود ؛ اما خود محمد رضا اصرار كرد كه برنامه فرار از ايران ، در صورت شكست ،به طرح اضافه شود . بر اساس همين تجربه موفقيت آميز بود كه شاه گمان مي كرد شايد خروج او از كشور بار ديگر زمينه را براي بازگشت و تحكيم دوباره قدرت او با كمك دوباره آمريكا و غرب فراهم نمايد ؛اما شرايط بهمن 57 غير از شرايط مرداد 32 بود و اين بار ملت ايران با بيداري اسلامي خود ، خواب بازگشت غربي ها و پهلوي ها به ايران را بدون تعبير گذاشت ؛ چنان كه آخرين اقدامات آمريكايي ها در طراحي كودتاي آمريكايي ؛ براي شكست انقلاب اسلامي مردم ايران در بهمن 57 كه با حضور مخفيانه ژنرال هايزر در تهران رقم خورد ، با درايت رهبران انقلاب و به ويژه فرمان امام خميني ؛ مبني بر لزوم شكستن حكومت نظامي و هوشياري مردم ناكام ماند.
سيد روح الله لطيفي؛ نشريه پرسمان
دلت را شكسته بودند. همانها كه دل پدرت را شكستند. به جنگ خوانديشان. جنگي ميان حق و باطل. امّا آنها سياسياش انگاشتند. آنها كه مثل تو معاويه و خدعههايش را نميشناختند! آنها كه مثل تو آيندة دردناك امّت را با خلافت بني اميّه نميديدند! و افسوس كه باورشان به سخنان الهي تو رنگ باخته بود. از خدا دور شده بودند كه وليّ خدا را باور نداشتند؛ همانها كه پدرت را باور نداشتند.
بارها خطبه خواندي و دعوتشان كردي؛ روزها به انتظارشان در اردوگاه نُخَيله ماندي و وقتي جماعت اندكشان را ديدي، بازگشتي.
به معاويه نامه نوشتند كه حسن (ع) را دست بسته تحويلت ميدهيم. به سادگي شايعة تسليمت را باور كردند و به خيمهات يورش بردند. تمام وسايل خيمهات را غارت كردند، حتّي فرش زير پايت را. همانها كه سپاه تو بودند و آمده بودند زير پرچم تو با معاويه بجنگند!
فرماندهاي كه پيشاپيش سپاه فرستاده بودي، با هشت هزار نفر به معاويه پيوسته بود؛ در ازاي يك ميليون درهم.
برفراز منبر رفتي؛ فرمودي: معاويه پيشنهادي كرده كه بر خلاف همّت بلند و عزّت ماست. اكنون شما بگوييد ميخواهيد در راه خدا مبارزه كنيد و كشته شويد يا پيشنهاد او را ميپذيريد و زندگي و عافيت را برميگزينيد؟ از هر طرف فرياد زدند: زندگي ميخواهيم! نميجنگيم!
دلت را شكسته بودند. تنهايت گذاشتند و وقتي مصلحت امّت را در صلح ديدي، زخم زبان زدند و آزارت دادند.
خودت فرمودي: «من حكومت را به معاويه واگذار كردم، چون ياوري براي جنگ نداشتم. اگر ياراني داشتم، شبانه روز با او ميجنگيدم تا كار یكسره شود. من كوفيان را خوب ميشناسم و بارها آنها را آزمودهام. مردمان فاسدي هستند كه اصلاح نخواهند شد. نه وفا دارند و نه به تعهّدات خود پايبندند. ظاهراً به ما اظهار علاقه ميكنند ولي در عمل با دشمنان ما همراهاند.»
دلت را شكسته بودند.
و حالا وقت آن بود كه تمام خون دلهايي كه خورده بودي، با پارههاي جگر در تشت دنيا بگذاري و بروي.
وقت آن بود كه پرچم هدايت امّت را به حسين (ع) بسپاري و رهسپار شوي. 40 سال دنياي بيپيامبر را تحمّل كردي و چهل و يك سال بعد در همان روز تلخ، در همان بيست و هشتم صفر، داغي ديگر بر پيشاني داغدار تاريخ اسلام زدي.
تو ميرفتي و مدينه در حسرتی ناگفتني ميسوخت. كريم اهل بيت ، بخشندة بيهمتاي مدينه، رزمندة شجاع ميدانهاي نبرد، خطيب منبرهاي هدايت، يادگار پيامبر رحمت، بار سفر بسته بود.
كوفه، فرسنگها دورتر، نفريني ابدي را در كوچههاي خود حس ميكرد و مدينه شرمنده و سرافكنده، نظارهگر تابوتي بود كه با تير و شمشير به استقبالش آمده بودند.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3