دلت را شکسته بودند!
دلت را شكسته بودند. همانها كه دل پدرت را شكستند. به جنگ خوانديشان. جنگي ميان حق و باطل. امّا آنها سياسياش انگاشتند. آنها كه مثل تو معاويه و خدعههايش را نميشناختند! آنها كه مثل تو آيندة دردناك امّت را با خلافت بني اميّه نميديدند! و افسوس كه باورشان به سخنان الهي تو رنگ باخته بود. از خدا دور شده بودند كه وليّ خدا را باور نداشتند؛ همانها كه پدرت را باور نداشتند.
بارها خطبه خواندي و دعوتشان كردي؛ روزها به انتظارشان در اردوگاه نُخَيله ماندي و وقتي جماعت اندكشان را ديدي، بازگشتي.
به معاويه نامه نوشتند كه حسن (ع) را دست بسته تحويلت ميدهيم. به سادگي شايعة تسليمت را باور كردند و به خيمهات يورش بردند. تمام وسايل خيمهات را غارت كردند، حتّي فرش زير پايت را. همانها كه سپاه تو بودند و آمده بودند زير پرچم تو با معاويه بجنگند!
فرماندهاي كه پيشاپيش سپاه فرستاده بودي، با هشت هزار نفر به معاويه پيوسته بود؛ در ازاي يك ميليون درهم.
برفراز منبر رفتي؛ فرمودي: معاويه پيشنهادي كرده كه بر خلاف همّت بلند و عزّت ماست. اكنون شما بگوييد ميخواهيد در راه خدا مبارزه كنيد و كشته شويد يا پيشنهاد او را ميپذيريد و زندگي و عافيت را برميگزينيد؟ از هر طرف فرياد زدند: زندگي ميخواهيم! نميجنگيم!
دلت را شكسته بودند. تنهايت گذاشتند و وقتي مصلحت امّت را در صلح ديدي، زخم زبان زدند و آزارت دادند.
خودت فرمودي: «من حكومت را به معاويه واگذار كردم، چون ياوري براي جنگ نداشتم. اگر ياراني داشتم، شبانه روز با او ميجنگيدم تا كار یكسره شود. من كوفيان را خوب ميشناسم و بارها آنها را آزمودهام. مردمان فاسدي هستند كه اصلاح نخواهند شد. نه وفا دارند و نه به تعهّدات خود پايبندند. ظاهراً به ما اظهار علاقه ميكنند ولي در عمل با دشمنان ما همراهاند.»
دلت را شكسته بودند.
و حالا وقت آن بود كه تمام خون دلهايي كه خورده بودي، با پارههاي جگر در تشت دنيا بگذاري و بروي.
وقت آن بود كه پرچم هدايت امّت را به حسين (ع) بسپاري و رهسپار شوي. 40 سال دنياي بيپيامبر را تحمّل كردي و چهل و يك سال بعد در همان روز تلخ، در همان بيست و هشتم صفر، داغي ديگر بر پيشاني داغدار تاريخ اسلام زدي.
تو ميرفتي و مدينه در حسرتی ناگفتني ميسوخت. كريم اهل بيت ، بخشندة بيهمتاي مدينه، رزمندة شجاع ميدانهاي نبرد، خطيب منبرهاي هدايت، يادگار پيامبر رحمت، بار سفر بسته بود.
كوفه، فرسنگها دورتر، نفريني ابدي را در كوچههاي خود حس ميكرد و مدينه شرمنده و سرافكنده، نظارهگر تابوتي بود كه با تير و شمشير به استقبالش آمده بودند.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3