نمره بيست
ساعت انشاء بود
و چنين گفت معلم با ما:
«بچهها گوش كنيد
نظر من اين است
شهدا خورشيدند»
مرتضي گفت «شهيد
چون شقايق سرخ است.»
دانشآموزي گفت:
«چون چراغي است كه در خانة ما ميسوزد.»
و كسي ديگر گفت:
«آن درختي است كه در باغچهها ميرويد.»
ديگري گفت: «شهيد
داستاني است پر از حادثه و زيبايي.»
مصطفي گفت: «شهيد
مثل يك نمرة بيست
داخل دفتر قلب من و تو ميماند.»
سلمان هراتي
سربازان امام زمان عج ،از هيچ چيز جز گناهان خويش نمي ترسند. شهيد سيد مرتضي آويني
تازه قامت بسته بوديم براي نماز که صدايي آمد. بعد از چند لحظه يه چيزي محکم افتاد روي سنگر و گرد و خاک ريخت روي سر و صورت بچه ها. خونسرد و آرام نماز را خوانديم. بعد يکي يکي از سنگر آمديم بيرون. راکت بزرگي افتاده بود روي سنگر اما عمل نکرده بود. آخرين نفر که آمد بيرون و دور شد ، سنگر رفت هوا. پيش خودمان گفتيم : خوب شد که داشتيم نماز مي خوانديم ها…
زندگى اين دنيا محدود است. ولى آن چه لايتناهى و جاودان است، زندگى آخرت است.
شهيد محمدرضا حسينى
قالي مي بافت به چه قشنگي؛ولي در آمدش رو براي خودش خرج نمي کرد.هرچي از اين راه در مي آورد، يا براي دختراي فقير جهيزيه مي خريد و يا براي بچه ها قلم و دفتر.حتي جهيزيه خودش رو هم داد به دختر دم بخت؛ البته با اجازه من.يادمه يه بار براي عيدش يه دست لباس سبز و قرمز خيلي قشنگ خريده بودم.روز عيد باهاش رفت بيرون و وقتي برگشت درش آورد و گذاشت کنار.ازش پرسيديم:«چرا شب عيدي لباس نوت رو درآوردي؟»
گفت:«وقتي پيش بچه ها بودم با اين لباس احساس خيلي بدي داشتم.همش فکر مي کردم نکنه يکي از اين بچه ها نتونه براي عيدش لباس نو بخره… ديگه نمي پوشمش!»
(شهيده طيبه واعظي دهنوي)
غاده چمران؛
يكروز رفتم مجلس اعلاي شيعيان براي ديدن امام موسي صدر. ايشان از من استقبال زيبايي كرد. از نوشتههايم تعريف كرد و اينكه چهقدر خوب درباره ولايت و امام حسين? كه عاشقش هستم، نوشتهام. بعد پرسيد:«الان كجا مشغوليد؟ دانشگاهها كه تعطيل است.» گفتم: در يك دبيرستان دخترانه درس ميدهم. گفت:«اينها را رها كنيد، بياييد با ما كار كنيد.» پرسيدم: چه كاري؟ گفت:«شما قلم داريد و ميتوانيد به اين زيبايي از ولايت، از امام حسين?، از لبنان و خيلي چيزها بگوييد، خب بياييد و بنويسيد.» گفتم: دبيرستان را نميتوانم رها کنم، يعني نميخواهم. بعد پرسيد چمران را ميشناسم يا نه. گفتم: اسمش را شنيدهام. گفت:«شما حتما بايد او را ببينيد.» تعجب كردم، گفتم: من از اين جنگ ناراحتم، از اين خون و هياهو. هركس را هم که در اين جنگ شريك باشد نميتوانم ببينم. امام موسي اطمينان داد كه:«چمران اينطور نيست.
شهيد شيميايي
اتل متل راحله/ اخموي بيحوصله/ مامان چرا گفت بگير/ از پدرت فاصله …
آلبوم عکس بابا/ پر از عکس دوستاشه/ عکسي هم از راحله/ تو بغله باباشه …
مامان گفته تو نماز/ برا بابات دعا کن/ دستاتو بالا ببر/ تقاضاي شفا کن …
نمازش چون تمام شد/ دعا به آخر رسيد/ صداي گريههاي/ مامان تو خونه پيچيد …
آي قصه قصه قصه/ يه دستمال نشسته/ خون سرفه بابا/ رو اين پارچه نشسته
کنار اسم بابا/ زائر کربلايي/ يه چيز ديگهم نوشته/ شهيد شيميايي
مرحوم ابوالفضل سپهر
امام جعفر الصادق علیه السلام :
حَديثٌ فى حَلالٍ وَ حَرامٍ تَاخُذُهُ مِنْ صادِقٍ خَيْرٌ مِنَ الدُّنْيا وَ ما فيها مِنْ ذَهَبٍ وَفِضَّةٍ.
(الا مام الصّادق علیه السلام ، ص 143.)
سخنى را درباره مسائل حلال و حرام و احكام دين خدا، از شخص راست گويي دريافت كنى ؛ بهتر و ارزشمندتر است از تمام دنيا و ثروت هاى آن .
در مشكلات است كه انسان ها آزمايش مي شوند. صبر پيشه كنيد كه دنيا فاني است و ما معتقد به معاد هستيم.
شهيد حاج حسين خرازي
هر وقت مخواهيم با سيد برويم توي شهر قدمي بزنيم ، يکي دو نفر جلوتر مي روند تا اگر بوي کباب شنيدند خبرش کنند. حساسيت دارد به بوي کباب ، خيلي حالش بد مي شود. يک بار خيلي اصرار کرديم که چرا؟ گفت : « اگر در ميدان مين بودي و به خاطر اشتباهي ، مين فسفري عمل مي کرد و دوستت براي اينکه معبر و عمليات لو نرود ، آن را مي گرفت زير شکمش و ذره ذره آب مي شد و حتي داد هم نمي زد و از اين ماجرا فقط بوي بدن کباب شده توي فضا مي ماند ، تو به اين بود حساس نمي شدي؟»
در اين دنيا فقط پاکي، صداقت ،ايمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقي مي ماند.
شهيد عباس بابايي
لباس من و خانومم ساده باشد.به هيچ عنوان سر و صدا راه نيفته.ماشين هم گل كاري نشه.
اينها شرطهاي مجلس عروسيش بود. ميگفت:رفقام شهيد شدند،اصلا نمي توانم بخودم اجازه دهم مجلس سرور و شادي راه بيندازم!!!حتي نگذاشت بوق بزنيم.گفت:اگر بوق بزنيد پياده ميشوم!!!
شهيد احمد اسدي
خدايا! از آنچه كرده ام اجر نمي خواهم، و به خاطر فداكاري هاي خود بر تو فخر نمي فروشم، آنچه داشته ام تو داده اي، و آنچه كرده ام تو ميسر نموده اي، همه استعدادهاي من، همه قدرت هاي من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چيزي ندارم كه ارائه دهم، از خود كاري نكرده ام كه پاداشي بخواهم.
شهيد دکتر مصطفي چمران
خدايا مرا به خاطر گناهاني که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجيهشان مي کنم ببخش!
شهيد مصطفي چمران
اسير شده بوديم،ما رو بردند « اردوگاه العماره » داخل اردوگاه تعدادي از شهداي ايراني رو ديدم .معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسيده بودند.
جمله اي که روي دست يکي از شهداي اونجا نوشته شده بود،با خوندنش مو به بدنم راست شد و به شدت گريه کردم.اون جمله رو هيچ وقت فراموش نمي کنم.شما هم بخونيد و فراموش نکنيد.
روي دست آن شهيد با خودکار نوشته شده بود:
مادر! من از تشنگي شهيد شدم !