غرور
12 شهریور 1392
وقتي رفت، چيزي در درونم بيصدا شکست. خيلي سعي کردم فراموشش کنم. دور و برم را شلوغ کرده بودم. هر روز يک دوست جديد، هر روز يک ارتباط تازه، اما هيچکدام نتوانستند جاي او را برايم پر کنند. هيچ کس مثل او نبود.
اين روزها بهترين وقت بود. ديگر تحمل دورياش را نداشتم. بلند شدم. غروري که مانع رفتنم بود، زير پا له کردم و رفتم. وقتي در خانه را باز کردم، ديدم پشت در ايستاده و انگشت اشارهاش را براي زنگ زدن بالا آورده است.
شهرزاد مقيمي
مجله خانه خوبان