طـوقـي
برگزيده دومين جشنواره فرهنگي هنري بانوان
حميده رضايي (باران)
وارد اتاق شد. پسرها سرگرم ديدن هديههاي همديگر بودند. كبوتر طوقي را در دستهايش جابهجا كرد و به سمت تختش رفت. از پنجرة كنار تختش كه به حياط كوچك كارگاه باز ميشد نور سرخ و كمجان خورشيد پيدا بود و به موازات پردة بيرنگوروي كركرهاي كه جلواش وصل بود چند لايه به سمت رختخوابش تابيده بود. كبوتر را به يك دست داد و سعي كرد آنرا بين انگشتها و سينهاش نگه دارد و با دست ديگر نخ چركمردة پنجره را پايين كشيد. حياط كوچك با تكدرخت مويي كه تنها زيبايي كارگاه بود ظاهر شد. كبوتر يك لحظه در دستهايش لغزيد و خود را به شيشة پنجره كوباند. نگاهها به سمت او برگشت:
ـ بچهها اينجا رو، حسن برا ننهاش كفتر گرفته.
يك پايش را روي پاية تخت گذاشته بود و سعي ميكرد كبوتر را كه حالا بالاي پنجره بود و مدام خودش را به شيشه ميكوباند بگيرد.
ـ نكنه ننهات كفتربازه حسن؟!
شليك خندة پسرها اتاق را پر كرد. پسرك كه حالا كبوتر را گرفته بود، برگشت و چشم در چشمشان نگاه كرد. كبوتر توي دستهايش ميلرزيد و همينطور كه قلبش تندتند ميتپيد موهاي كمپشت خاكستري جلو سينهاش بالا و پايين ميرفت.
ـ ولي من ميگم اينو گرفته نامهرسون ننهاش بشه، بالاخره ننه به اون قشنگي كم از ملكه نداره، بايد يه كبوتر نامهرسون داشته باشه ديگه!
حالا ديگر چيزي جز دهانهاي باز كه دندانهاي كج و معوج و سياهشان بدجور توي ذوق ميزد نميديد. انگار داشتند با آن دندانها خرخرهاش را ميجويدند كه يكهو آنطور احساس خفگي كرد. دستش را برد سمت يقة پيراهن نخياش تا كمي بازترش كند، اما دكمهها لجوجانه در جادكمهاي قفل شده بودند. نفهميد كي كبوتر را از دستش كشيدند، فقط وقتي متوجه شد كه ديد كبوتر دارد بين هشت جفت دست سياه و روغني بالبال ميزند.
ـ بدينش به من! چكارش داريد! مُرد!
اكبر كبوتر را از بقيه گرفت و آن را پشت سرش قايم كرد. پسرك كه قدش فقط تا جلو شكم او ميرسيد دستش را به طرف او دراز كرد و ميخواست تا كبوتر را به او برگرداند.
ـ نترس كوچولو! كفترترو نميخوريم اما بايد بگي اينو برا چي گرفتي!
ـ به خدا برا مادرمه، برا روز مادر گرفتم!
دوباره پوزخند بچهها شروع شد.
ـ اكبر! من كه گفتم برا ننهشِ.
اكبر نگاهي به كاظم انداخت و گفت «آخه اين بدبخت اگه ننه، بابا داشت كه اوضاش اين نبود. ميبيني كه باباهه هر چند ماه يك بار يه بقچه براش مياره و برو كه رفتيم. دروغ ميگه نالوتي!»
پسرك كه حالا دانههاي درشت اشك صورتش را خيس كرده بود همانجا جلو پاي اكبر نشست و زانوهايش را بغل كرد و هقوهقاش بلند شد:
ـ به خدا… به خدا… دروغ… نگفتم. من… مادر… دارم. اينم برا… اونه… اون از همة… مادرا قشنگتره… خيلي… مهربونه… خدا… خيلي دوستش… داره.
پسرها كه حالا ساكت شده بودند، نگاهي به اكبر انداختند و اكبر بيهيچ حرفي كبوتر را توي مشت پسرك گذاشت. اتاق كمكم داشت تاريك ميشد و تنها نور شيري رنگ گوشة حياط كارگاه بود كه به صورت خيس پسرك ميتابيد.
*
بالاخره توانسته بود اوستا را راضي كند. قول داده بود نيم ساعته برگردد كارگاه. كبوتر را توي دستهايش گرفته بود و نفسنفسزنان ميدويد. ميترسيد كاروان برود. كوچههاي تنگ و باريك را يكييكي پشت سر گذاشت تا اينكه چشمش به تابلوي بزرگ و سبز مؤسسه كه از آن دورها پيدا بود خورد.
جمعيت زيادي جلوي مؤسسه بودند. بوي گل و اسپند همه جا را پر كرده بود. هر چند نفر يك گوشه دست در گردن هم ميخنديدند يا گريه ميكردند. مدام بين جمعيت سرك ميكشيد تا بتواند مشحيدر را پيدا كند. مسافرها كمكم داشتند سوار اتوبوسها ميشدند. مجبور شد لابهلاي جمعيت برود و يكييكي به صورتهايشان نگاه كند. پيرمردهاي موسفيد كاروان همه چشمهايشان خيس بود. چند پسرك همسنوسال او هم بين مسافرها بودند. با خودش فكر كرد كاش ميشد هدية مادر را با دست خودش به او برساند.
اتوبوس اول راه افتاد. دست كشيد روي چشمهاي خيساش و يك بار ديگر به چهرة تكتك مسافرها نگاه كرد. بايد ميرفت. داشت ديرش ميشد. كبوتر را جلو صورتش گرفت و چشم دوخت به چشمهاي كوچك سياهش كه مثل يك نگين كوچك برق ميزد.
ـ نكنه تو دلت نميخواد بري اونجا؟
كبوتر آرامتر از هميشه به نقطهاي دور چشم دوخته بود. لبش را روي نوك كوچك كبوتر گذاشت و آرام بوسيدش. اتوبوس دوم هم داشت پر ميشد. همانجا روي زمين نشست و چشم دوخت به مسافرهايي كه خداحافظگويان از پلههاي اتوبوس بالا ميرفتند. چشمهايش ميسوخت. دلش ميخواست الآن اكبر اينجا بود و يكي محكم توي گوش او ميزد و او به اين بهانه هايهاي ميزد زير گريه.
با خودش فكر كرد يعني مشحيدر از كاروان جا مانده. چهطور ميخواهد خودش را به فرودگاه برساند. اگر نخواهد برود چه؟ اين كبوتر…
ـ سلام آقا حسن! نبينم غصه داري!
آنقدر سريع از جا بلند شد كه نفهميد دارد به كبوتر فشار ميآورد. صداي بغبغوي كبوتر بلند شد.
ـ اومدي مشدي؟ گفتم جا موندي!
مشدي همينطور كه ساكش را روي زمين ميگذاشت، عينك ذرهبينياش را روي چشم جابهجا كرد و خم شد به طرف كبوتر كه هنوز از فشار دست پسرك شاكي بود.
ـ پس بالاخره گرفتيش آره؟ بايد گرون باشه، چند؟
آرام خنديد و كبوتر را دست پيرمرد داد:
ـ برو مشدي اتوبوس داره راه ميافته!
مشدي صورت آفتابسوختة پسرك را بوسيد و از پلههاي اتوبوس بالا رفت. دود خاكستري رنگ اتوبوس در فضا پيچيد. همراه بدرقهكنندههاي ديگر مشغول دست تكان دادن شد. اتوبوس داشت دورتر ميشد. نگاهش به پر كوچكي كه لابهلاي انگشتهايش گير كرده بود افتاد. پر را توي جيبش گذاشت و به سمت اتوبوس در حال حركت دويد:
ـ مشدي! مشحيدر!
مشدي سرش را از پنجره بيرون آورد و خيره نگاهش كرد.
ـ مشدي يادت باشه روز مادر ولش كني، تو خود بقيع ها…!