شنيده ام که دگر چيزي از تو باقي نيست ستاره شما هستند
محبوبه زارع
شنيده ام که دگر چيزي از تو باقي نيست
غروب چشم تو در خويش، اتفاقي نيست
بساط عاشقيات را چرا به هم زده اند
و سرنوشت تو را در بلا رقم زده اند؟!
درخت! سفره اطعام دارکوب مباش
گرسنه اي است که ذاتش بد است، خوب مباش!
چه آخرت، وَ چه دنيا نصيب مردم شد
به جرم اينکه نژادت، جهانِ سوم شد!
دميده است خدا در تو، بر چه شک داري
مگر نه اينکه تو هم ريشه در فدک داري!
کتاب کهنه مظلوميت، فلسطين است
که اسب هر ورقش سمت حادثه زين است
چه ارتباط قشنگي ميان ما جاري است
دعا که ميکنم از تو، عروج آمين است
تو سرزمين طلوعي! چه دوست داشتني!
نظر به اينکه تو را بار عشق، سنگين است
ولي تذکر خوبي است امر سخت هبوط
که ياد داشته باشيم، خاک پايين است
سوار آينه پوشي که گفته اند، کجاست؟
غروب و چشم به راهي؛ نصيب ما اين است!
سحر صداي ملايک به گوش خاک رسيد:
کتاب کهنه مظلوميت، فلسطين است
کدام بلبل زخمي تو را غزل خوان است
که هر مترجم گل را، عذاب وجدان است!
اگر چه دور و برت غرق عنکبوت شده است
چه دستها که به نامت پر از قنوت شده است
بر انجماد سپيدت، شبي که برف آمد
چنان شديم که خورشيد هم به حرف آمد!
بگو به هر که در آينده ات، مردد شد
نميشود به همين سادگي، تو را سد شد!
تو را خلاصه به اينجا رسيده ميدانيم
ولي شکست تو را هم بعيد ميدانيم