سحرگه به راهی یک پیر دیدم...
معماهاي معنوي
معارف ما سرشار از هشدارهايي است درباره قدردانستن آن و آنکه مبادا اين جواهر گرانبها را به هوس ببازيم. آنرا به بهاران زندگي تشبيه کردهاند و ارزشمندترين هديهاي که دست روزگار تنها يک بار فرصت بهرهگيري از آن را به آدمي ميبخشد. نشاط و شادابي، تحرک و قدرت و انگيزههاي بلند رويش و پويش، رهآورد اين بوستان است. گفتهاند: دارنده اين وصف، اگر صلابت و قدرتش را با خرد و اراده و تجربه همساز کند، آهنگ دلنشين پيروزي مينوازد وگرنه، قدرت بيتدبير، بهغلاف بي شمشير ميماند.
درباره از دست دادن آن با افسوس بسيار سخن گفتهاند لابد شما هم اين شعر ملکالشعراي بهار را به ياد داريد که ميگويد:
سحرگه به راهي يکي پير ديدم
سوي خاک خم گشته از ناتواني
بگفتم: چه گم کردهاي اندرين ره
بگفتا…
اگر شما هم مصرع آخر اين شعر را زمزمه کرديد، به پاسخ معماي ما دست يافتهايد.