ريحانههاي من
28 مهر 1392
شبها که پدرم از درس ميآمد تا دوازده شب دور هم جمع ميشديم و حرف ميزديم. آنقدر پدر و مادرم با هم خوب بودند که رفتار خوب آنان باعث ميشد بچهها اصلا احساس کمبود نکنند. خيليها تعجب ميکردند از اينکه پدر و مادرم زندگي راحت را در تبريز رها کرده و به اين زندگي سخت در قم تن دادهاند. فضاي خانهمان توأم با احترام محبتآميز بود. عشقي که پدرم با محبت و معنويت خود در خانه ميپراکند، جايي براي مسايل غيرعادي باقي نميگذاشت. وقتي مادرم يا يکي از دخترها غذا درست ميکرد، پدرم آنقدر تشکر ميکرد که ما خجالت ميکشيديم. به ما دخترها خيلي احترام ميگذاشت. حتي ميگفت: دخترهايم ريحانههاي من هستند.
نجمهالسادات طباطبايي (دختر علامه)