دنياي ما پر از چوپان دروغگو شده است...
موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گِلَت ميزند. ديروز كه حسنك با كبري چت ميكرد، كبري به او گفت: تصميم بزرگي گرفته است. او ميخواست حسنك را رها كند؛ چون او با پترس دوست شده بود و با او چت ميكرد. پترس هميشه پاي رايانهاش بود حتي آن وقت كه ديد سد سوراخ شده است. پترس ميخواست كمك كند اما نميتوانست چون انگشت او درد ميكرد چون زياد چت كرده بود. او نميدانست كه سد تا چند لحظه ديگر ميشكند. او در حال چت كردن، غرق شد. براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود، اما كوه، روي ريل ريزش كرده بود. ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت. ريزعلي سردش بود و دلش نميخواست لباسش را درآورد. ريزعلي چراغقوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگها برخورد كرد و منفجر شد. كبري و مسافران قطار مردند، اما ريزعلي اصلاً غصه نخورد.بيخيال به سمت خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و كور بود. الآن چند سالي است كه كوكب، همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد، او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شكم مهمانها را سير كند. او در خانه تخممرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد. او فاميلهاي پولدار و كلاس بالايي دارد كه نميتواند به آنها فقط تخممرغ و پنير بدهد. آخرين باري كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت، اما كوكب خانم از او گله ندارد چون در دنياي ما چوپان دروغگو زياد شده است. به همين دليل است كه ديگر در كتابهاي دبستان ما آن داستانهاي قشنگ وجود ندارد.