این لقمه حلال نبود!
آدم زحمتکشی بود. تنها چیزی که برایش مهم بود نون حلال بود. برای همین شغلهای زیادی را تجربه کرده بود؛ نجاری، زنبورداری، دامداری و… کارهای پر مشقت دیگر. همه را با جان دل انجام میداد چون مطمئن بود نانی که میخورد حلال است. آن قدر اهل همّت و مواظبت بر حلال وحرام بود که از برکت درآمدش، گاهی به پدر و مادرش هم از نظر مالی کمک میکرد. او قصه جالبی را از دوره جوانیاش اینچنین برایم تعریف میکرد.
در دوران سربازی یک روز به همراه دوستان قصد تفریح و گردش کردیم. برای غذا یکیمان رفت و دل شتر خرید و آمادهاش کرد برای کباب. کباب لذیذی از دل شتر آماده شد و مشغول خوردن شدیم. یکی دو لقمه که از آن خوردم احساس بدی به من دست داد و حالت تهوع پیدا کردم. خلاصه همان یکی دو لقمهای که خورده بودم برگرداندم. با عصبانیت رو کردم به دوستانم و گفتم: توی این کباب چی بوده که نتونستم بخورم؟ حتما این غذای یک چیز اضافه داشته که این جوری شد. وقتی خشم و جدّیت من را دیدند کسی که دل را خریده بود گفت: قصاب بیانصاف دل را گرانتر از قیمتش فروخت من هم برای تلافی مخفیانه یکی دیگر برداشتم. وقتی این را شنیدم فوری رفتم سراغ قصاب و پول دل اضافی را پرداختم.