این بار با "ستاره و شب" جمله ای بساز...
28 آذر 1392
ستاره و شب
با دستهاي كوچك خود راه گريه بست
تا اين كه اشك آمد و بر گونهاش نشست
آنقدر گريه كرد كه افتاد روي ميز
مانند يك پرنده كوچك دلش شكست
«اينبار با ـ ستاره و شب ـ جملهاي بساز»
سارا اشاره كرد به آن راه دوردست
«ده سال ميشود ـ پدرم رفته آسمان
خانوم اجازه! رفته ولي برنگشته است!»
خانوم خندهاي زد و پرسيد «دخترم!
در جملههاي ناقصت اصلاً ستاره هست؟»
ترسيده بود نمرهاش اينبار كم شود
«نه خانوم… شب…» دو مرتبه بالا گرفته دست
«خانوم اجازه! صبح وشب ما يكي شده
خانوم اجازه! خانه ما بيستاره است»
مريم سقلاطوني