آنچه نامیر است
روزی، زنی جوان مویه کنان نزد زاهدی رفت. فرزندش تازه مرده بود و چون شوهرش را هم از دست داده بود، خود را در جهان تنها می دید و زن امیدوار بود که مرد زاهد با معجزه ای پسرش را به او بازگرداند. زاهد با مهربانی به او لبخند زد و گفت: به شهر برو و برای من چند دانه خردل از خانه ای بیاور که در آن جا هرگز کسی نمرده است. او به شهر می رود، ولی در همه جا فقط یک پاسخ می شنود: ما می توانیم به تو هر چقدر که بخواهی از این دانه ها بدهیم ولی شرط تو غیر ممکن است. بسیار کسان زیر این سقف روحشان آزاد گشته است!
تمام روز او با پافشاری تمام از در خانه ای به خانه دیگر رفت، به امید آن که خانه ای را بیابد که هیچ گاه مرگ، در آن را نزده است. شب هنگام، دیگر دست کشید و فهمید که مرگ قسمتی از چرخه زندگی است و بی فایده است اگر بخواهیم انکارش کنیم. او بازگشت و به سراغ زاهد رفت و گفت: من دیگر از تو نمی خواهم فرزندم را به من بازگردانی زیرا به هر حال او دگر بار خواهد مرد. ولی آنچه نامیر است به من بیاموز.