ما به مردها گفتیم میخواهیم مثل شما باشیم
23 شهریور 1391
فاطمه شهیدی
مردها گفتند: حالا که اینقدر اصرار میکنید، قبول! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان اینقدر مهربان شدند. وقتی به خود آمدیم، عین آنها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید بهاش رسیدگی میکردیم و دسته چک و حساب کتابهایی که مهم بودند.
با رئیس دعوایمان میشد و اخم و تخماش را میآوردیم خانه سر بچهها خالی میکردیم. ماشین ما هم خراب میشد، قسط وامهای ما هم دیر میشد. دیگر با هم مو نمیزدیم. آنها به وعدهشان عمل کرده بودند و به ما خوشبختیهای بیپایان یک مرد را بخشیده بودند!
همة کارهایمان مثل آنها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسلبهنسل به ما رسیده بود، در جیبهایمان نبود. شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقرهای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه!
ما پنبهای که با آن سر مردها را میبریدیم، گم کرده بودیم؛ همان ارثیهای که هر مادری به دخترش میداد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمیها بهاش میگفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست «درهای باز» نابودش کرده بودند.
حالا ما و مردها روبهروی هم بودیم؛ در دوئلی ناجوانمردانه، و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمیآوریم در عضلههای روحمان جاری نبود.
سالها بود حسودیشان میشد. چشم نداشتند ببینند فقط ما میتوانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معاملهای که پایاپای نبود، شرکت کنیم. میتوانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و از خود بخشیدن کیف کنیم. بیحساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمیدیدند و ما میدیدیم. زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیمها بعضی از ما این را میدانستیم.
مادربزرگ من زیبایی زن بودن را میدانست. وقتی زنی از شوهرش از بیملاحظهگیها و درشتیهای شوهرش شکایت داشت و هقهق گریه میکرد، مادربزرگ خیلی آرام میگفت: مرد است دیگر، نمیفهمد. مردها نمیفهمند، و از مرد بودن مثل عیبی حرف میزد که انگار قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ میدانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروماند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.
مادربزرگ میگفت کار زنها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میانبری بود که زنها نشانیاش را داشتند و یکراست میرفت نزدیک خدا، و شاید این نشانی را هم همراه سلاح قدیمیمان گم کردیم.
به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه میشویم! رئیس شرکت بهمان بن فروشگاه داده و ما خیلی احساس شخصیت میکنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشهشور و کنسرو و رب و ماکارونی خریدهایم و داریم به زحمت نایلونها را میبریم و با بقیة همکارهای شرکت که آنها هم بن داشتهاند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را میکنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمیآوریم و بلندبلند میخندیم و بارهایمان را میکشیم سمت خانه.
چهقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه میشست و میپخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چهقدر رشد کردیم. افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی میاندازیم. مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر میشویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل میکنند. ما میتوانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم.
وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست، دست بچه را میگیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس میکنیم. افتخارآمیز است.
دستاورد بزرگی است این که مثل هم شدهایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکیمان شب توی رختخواب مثل کندهای چوب راحت میخوابد و آن یکی مدام غلت میزند، چون دست و پاهایش درد میکنند. چون صورت اشکآلود بچهای میآید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهدکودک.
همه رفتهاند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربیها او را ببرد پیش بچههای خودش. نیمة گمشده، شبها خواب ندارد؛ میافتد به جان زن.
مرد اما راحت است، خودش است. نیمة دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا میزند. مادربزرگ سنتزده و عقبافتاده من کجا میتوانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسیدهایم.
زندهباد تساوی!