شش ساله بودم که با مادر و پدرم برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد رفته بودیم. اوضاع خوبی نداشتیم و خاطرم هست که پدرم به خاطر عوض شدن روحیه ی مادرم بعد از فوت خاله جان، ما را ضرب العجلی به مشهد برده بود.
وقت زیادی نداشتم و باید خیلی زود برمی گشتم. مادر دوست داشت تمام وقتش را از سفرمان داخل حرم سر کند و پدر هم سعی می کرد به خواست او رفتار کند. پاییز بود و فصل رسیدن انارهای قرمز و شیرین. در طول راه، چندین بار از پدر خواستم که برایم انار بخرد و او هم هر بار، یا نداشتن فرصت را بهانه می کرد و قول خریدن آن را بعد از برگشتن به تهران می داد و یا واقعا نمی دانست که تمام فکر من پیش انارهای خوش رنگ و رویی ست که از دور با آدم حرف می زدند.
تقریبا یک روز از اقامت ما درمشهد می گذشت. نه خبری از بازار بود و نه خرید انار. حرم شلوغ بود و وقت اذان ظهر. مردم برای برپایی نماز جماعت آماده می شدند و ما هم پیرو آن ها. صف های جماعت یکی پس از دیگری پر شدند و دیدن آن همه شور و شوق برای برپایی نماز در آن سن برای من جالب بود.
مادرم جای مناسبی پیدا کرد و مرا کنار خود نشاند و سفارش کرد که از جایم تکان نخورم و تا تمام شدن نماز همان جا بنشینم. نماز ظهر خوانده شد و من گوش به فرمان مادر از جایم تکان نخورده بودم.
مادر گفت: آفرین به دختر خوبم. بچه های به سن و سال تو دلشون پاکه، از خدا هر چیزی که بخوان خدا دعاشون روبراورده می کنه.
تو هم دعا کن عزیزم.
هر چی دلت می خواد به خدا بگو.
تا اسم دعا و خواسته و مراد دل آمد بی اختیار گفتم: من الان فقط انار دلم می خواد ولی تو همه اش می گی رفتیم تهران می خریم، رفتیم تهران می خریم، من انار می خوام.
هنوز درد دلم برای مامان و… تمام نشده بود که با صدای پیرزنی سرم را بالا اوردم و یک ظرف پر از انارهای سرخ را جلوی خودم دیدم.
پیرزن گفت: بفرمایید دخترم، نذریه!
گفتم: می تونم دو تا بردارم یا سه تا؟
پیرزن سهتا انار درشت و قرمز توی دامن من گذاشت و رفت. در حالیکه من فقط از این که انار داشتم خوشحال بودم ولی انگار مادرم ار این قضیه خوشحال تر به نظر می رسید.
با خودم گفتم: انگار مامان هم دلش انار می خواسته ها! و حالا بعد از سال ها معنای اشک های مادرم را در آن لحظه می فهمم و می دانم که چه احساس خوبی داشت وقتی انار در دست من بود و امید در دل او روشن تر.
فهیمه آقایاری
هر چی فکر می کنم، هر چی توی کتاب ها می گردم، هر چی می پرسم، به جایی نمی رسم، نمی دونم واقعا؟! چه جوری دخترهای دانشکده، با ناخن های لاک زده! وضو می گیرند و نماز می خوانند! وقتی موقع نماز چادرهای رنگی رو سر می کنند، دوست دارم برم نزدیک و در گوششون آرام بپرسم، مگه خدا نامحرمه! چی رو پنهان می کنید؟! چادر سر می کنید برای نماز؟ برای وقتی که به دیدا خدا می روید؟ به دیدار کسی که از شما خواسته در مقابل نا محرم ها چادر سر کنید؟ در مقابل محرم تمام اسرار زندگی، چادر سر می کنید! اما در مقابل…؟! یعنی فقط خدا نا محرمه؟!
ریحانه رحیمی
آمنه قزوینی (1202-1269ق) از زنان عالم، عابد و مجتهد بود.
پدرش محمد علی قزوینی از علمای قزوین و مادرش فاطمه قزوینی از زنان محدث و سخنور و همسرش عالم بزرگ ملامحمدصالح برغانی است.
آمنه در کربلا برای زنان حوزه درس داشت. وی قصیده ای در 480 بیت از زبان حضرت زینب سلام الله علیها در حوادث کربلا نوشته است.
هميشه نشستهايم و پشت سر هم برايش «بايد» بافتهايم. ليست بلند بالايي از «بايد»ها ساختهايم تا او بيايد و همهشان را به تنهايي بر دوش بکشد و تمام دردهاي جامعة بشري را به تنهايي مداوا کند و تمام انتظارات ما را برآورد.
هر وقت از دنيا خسته ميشويم، هر وقت مشکلي آزارمان ميدهد، فارغ از اينکه چقدر بزرگ يا به کجا مربوط باشد، آهي ميکشيم و ميگوييم: «آقا ميآيد و همة مشکلات را حل ميکند.»، «آقا که آمد بايد فلان شخص را فلان کند»، «آقا که آمد بايد اين کار را اين طور درست کند» و هزاران جور جملة جورواجور ديگر.
هر چه فکر ميکنم يادم نميآيد جايي به خودم گفته باشم«آقا از من چه انتظاري دارد؟»
خوب که فکر ميکنم، ميبينيم ما شدهايم درست لنگة بني اسرائيليهايي که به موسايشان گفتند: «ما همين جا نشستهايم؛ تو با خدايت برو و دشمنان را از ارض موعود بيرون کن؛ بعد ما ميآييم و با آرامش در آن سرزمين زندگي ميکنيم.»
انگار ما هم ميخواهيم موسايمان را که ميآيد تا نجاتمان دهد و از چنگال فرعونها برهاند، تک و تنها، با خدايش به جنگ سختيها بفرستيم و منتظرش بمانيم تا با پيروزي برگردد و يک جهان پر از صلح و آرامش را دو دستي تقديممان کند.
امّا حالا چطور؟ حالا که به ايّام ميلادش نزديک شدهايم، آيا زمان آن نرسيده است که از خود بپرسم «او از من چه انتظاري دارد؟»
شايد اگر او را بشناسم، انتظاراتش هم برايم شناختني شوند:
* او منادي عدالت است؛ پس از من انتظار دارد، در سرزمين کوچک زندگي خودم، به هيچ کس ظلم نکنم؛ حتّي به خودم.
* او ميراثدار رسالت آخرين پيامبر است. پيامبري که آمد تا دست بشر را در دست سعادت و پرواز بگذارد؛ پس از من انتظار دارد دستم را از دست سعادت بيرون نکشم و به او پشت نکنم و از مسير رسالت دور نشوم.
* او امام قيام است؛ پس از من انتظار دارد آمادة قيام باشم و گوش به زنگ حادثه. نه اينکه جمعههايم را در تب و تاب دنيا در رختخواب فراموشي و بي خيالي به ظهر بسپارم و حتّي به نواي ندبهاي دلم را به صداي شيهة اسبي و چکاچک شمشيري وعده ندهم.
* او امام تکامل بشريّت است؛ پس از من انتظار دارد در جادة تکامل و صعود راه بسپرم نه در بيراهة نقصان و نزول.
* او ساقي زلالترين آب آفرينش است؛ پس از من انتظار دارد پيالة کوچکم را از گندابة هر بيغولهاي پر نکنم و به آلودگي هر فرهنگي نيالايم.
* او امام حکمت و آگاهي و بصيرت است؛ پس از من انتظار دارد از چشمههاي حکمتهاي آسماني بنوشم و سرافراز آگاهيهاي متعالي باشم و هر گام زندگيام را با بصيرتي شايستة پيروان او بردارم.
ميدانم؛ همة اينها شدني هستند. همة اينها از دست و دل من بر ميآيند. امّا نميدانم چرا اين حال و هواي بنياسرائيلي اين قدر به مذاقمان خوش ميآيد!
شايد حقّمان است که ما هم مثل بنياسرائيل، اين همه سال در بيابانهاي دنياي مادّي سرگردان شدهايم و به سرزمين موعود، به مدينة فاضلة مهدوي راهمان نميدهند!
نميدانم تا کي در اين حال و هوا ميمانيم؛ امّا ميدانم تا خودمان نخواهيم و ندانيم که چه بايد بخواهيم، تا دنيا دنياست، بشر روي آرامش را نخواهد ديد.
نظیفه سادات موذن-طلبه سطح3
یازده بارجهان گوشه ی زندان کم نیست
کنج زندان بلا ؛ گریه ی باران کم نیست
سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست
قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست
یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش! به خدا حج فقیران کم نیست
زخم دندان تو و جام پر از خونابه
ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست
بوسه ی جام به لبهای تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضه ی دندان کم نیست
از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تا همین لحظه که خون گریه ی باران کم نیست
در بقیع حرمت بادل خود می گفت
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست
سید حمیدرضا برقعی
هشدار که ماتم عظیم است امروز / دلها همه با غصه ندیم است امروز
بر صاحب عصر تسلیت باید داد / کان درّ گرانمایه یتیم است امروز
شهادت یازدهمین امام شیعیان و نشستن گرد یتیمی
بر چهره ی مولایمان صاحب الزمان، تسلیت باد
محرم و صفر تمام شد. امام حسینی بودن به ماه و به شهرت نیست، به نسبت و سیادت هم نیست. همه ما باید و می توانیم حسینی باشیم و حسینی زندگی کنیم. شعار و شعور حسین با هم معنا پیدا می کند؛ سوگواری و پیروی، از هم جدا نمی شوند. اشک، شوق حرکت ایجاد می کند و حرکت است که دل را از قساوت دور می نماید تا در مجلس امام حسین علیه السلام ببارد. وقتی دل حسینی شد، چراغ هدایت هم در آن روشنایی می کند و چنین فردی اجازه استفاده از کشتی نجات را برای رسیدن به ساحل امن و ایمان خواهد یافت. کشتی نجات سیدالشهدا، بزرگترین نقطه امید برای ما در زندگی پر تلاطم امروزی است. وقتی فرموده اند: کشتی امام حسین سریعتر به مقصد می رساند، خواستند به ما در عصر سرعت و شتاب و خطر، راهنما داده باشند. دغدغه صیانت از حس حسینی بودن و احساس حسینی ماندن، مسئله مهمی است که تلاش خود را می طلبد. این امانت را به خود آقا بسپاریم.
ابراهیم اخوی-مجله خانه خوبان
هوالمنجی
با تو هستم
با تو
که از تنهایی من هم
تنها تری !
با من بمان
بامن
که از تن های خاکی
جز هجر و تنهایی
چیزی نصیبم نشد !
با من بمان
ای تنها بهانه ام
برای ماندن
ای تنها نشانه ام
برای بودن
بمان با من
ای تمام خواسته ام
ای معنی حیات
ای جاری محبت !
تو را
می خوانم
تو را
می خواهم
تو را
می جویم
تو را
می بویم !
با من بمان…
ادر کنی یا مولای یا صاحب الزمان
سمیه تندر/ سطح3/ فقه واصول
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:
ببخشید آقا! می تونم کمی به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا درفت و میان بازار و جمعیت ، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
… مگه خودت ناموس نداری؟… خحالت نمی کشی؟… بزنم…؟!
جوان اما، خیلی آرام، بدون اینکه ار رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مودبانه و متین ادامه داد:
خیلی عذر می خوام، فکر نمی کردم این همه عصبانی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، گفتم من حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم… حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم…
مرد خشکش زد… همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…
وبلاگ"پسرک چوپان”