شهید محمد رضا جمشیدیان:
آخر تا کی ؟ چقدر شهدا وصیت کنند که خواهران : حجاب ، حجاب.
چرا از زینب و زهرا سلام الله علیهما درس نمی آموزید؟ دیگر بقیه با وجدان خودتان … آخر کمی هم به آخرت فکر کنید.
شهيد عباس شعيبي:
تو را سفارش مي كنم كه حجابت را و ديگر رسالت هاي زينبي را فراموش نكني و جنگ تو مبارزه با بي بند و باري ها و بي حجابي ها و خلاصه با خود فروختگان داخلي است. اين وظيفه ي شما و همه ي پيروان زينب است.
شهيد احمد پناهي:
حجاب شما سنگري است آغشته به خون من؛ كه اگر آن را حفظ نكنيد به خون من خيانت كرده ايد.
ماييم و يك بهار چمنهاي سوخته
آيينهدار دشت و دمنهاي سوخته
ماييم و يك بهار گل از خمّ خونچكان
ماييم و يك قطار بدنهاي سوخته
يعقوب را بگوي كه چشم انتظارِ كيست؟
از راه ميرسند كفنهاي سوخته
آن داغ سخت را كه دل كوه ميگداخت
گفتند مردمان به دهنهاي سوخته
بر شانه ميبرند شهيد قبيله را
دلهاي داغدار و بدنهاي سوخته
اين عصر كربلاست نه صبح قيامت است
خورشيد خون گرفته و تنهاي سوخته
آمد بهار و داغ دل لاله تازه شد
در حيرتم ز تازه شدنهاي سوخته
عباس كيقبادي
به ياد حماسهسازان دفاع مقدس
جواد محدثي
هنوز هم «عطر شهادت» از وراي سالهاي دور، به مشام ميرسد.
هنگامي كه از «دفاع مقدس» ياد ميشود، ياد حماسهسازان ميدانهاي شرف و عزت، جان را لبريز از افتخار و مباهات ميكند.
آنان كه عطر معنويت و صفا را در سنگرهاي مقاومت و خط مقدم جهاد ميپراكندند، آنان كه «صلابت» و «عطوفت» را در هم ميآميختند، آنان كه تركيبي از «اشك و آهن» و «خشم و عاطفه» بودند، مزه خوب و طعم خوش «جهاد» و «عرفان» را چشيده بودند، «شور» و «شعور» را با هم داشتند.
يادشان بلند و ماندگار بود؛ آنان كه در سايه فداكاري و جان نثاري، «خط جهاد و شهادت» را بر بام بلند آسمان و در دفتر ماندگار تاريخ و ديباچه عشق، رسم ميكردند.
نگهبان مشعلهاي نوراني حق بودند و مرزبان حريم مكتب و ميهن.
با دلي روشن و پرباور، در ميدان جنگ، اهل «محراب نماز» و «سنگر دعا» بودند. شوق بندگي و عشق پرستش، در كنار روح حماسي و شور حمله و شجاعت رزم، به آنان شيوهاي علوي و روحي حسيني بخشيده بود و چاشني سلاح رزمشان ايمان و عقيده بود، نه باروت!
و نماز و ياد خدا، منبع تغذيه روح و جان آن سنگرنشينان به شمار ميرفت.
آنان كه «اسناد شرف» اين ملت در «محكمه تاريخ» بودند؛ براي خدا آغاز كردند و براي او هم جنگ را به پايان برده، شمشيرها را غلاف كردند و اين مفهوم روشن «تعبد در برابر ولايت» بود و رهايي از «بت نفس».
بلند باد نامشان كه رابطه «خاك» و «خدا» را حفظ كرده و جان خويش را ظرف نزول «امداد غيبي» ساخته بودند.
تقديم به شهيد حاجحسين خرازي
آن مرد رفت و گفت:
«اين راه، رفتني است؛
حتي بدون پا
حتي بدون سر
حتي بدون دست»
آن مرد رفت و گفت:
«در امتداد آن
پيمانِ در الست
بايد ز جان رهيد
بايد ز دل گسست»
آن مرد رفت و گفت:
«مولايمان حسين
چشم انتظار ماست
برخيز همسفر
فردا از آن ماست.»
حسام مظاهري
حميد نظري
قرار بود در عمليات والفجر سه، براي آزادسازي كلهقندي مهران شركت كنيم. شب عمليات سوار بر كاميونهايي شديم تا ما را به منطقه مشخص شده ببرند. كاميونها با چراغ خاموش حركت ميكردند و يك نفر هم در جلوي سپر از جانگذشتگي ميكرد و با فانوس آنرا هدايت ميكرد و جاده را به راننده نشان ميداد، واقعاً دل و جرئت ميخواهد كه در مناطق عملياتي و در ظلمات شبها همصدايت فقط نفسهاي خودت باشد كه آن هم به شماره افتاده است. مبادا كاميون راهي دره شود، مبادا خمپارهاي بيفتد و… هزاران ترس ديگر كه باعث شده بود صداي ضربان قلبمان هم از صداي ماشين بيشتر شود. بالاخره به منطقهاي رسيديم كه ديگر نميشد با كاميون جلو رفت و بايد بقيه راه را پياده طي ميكرديم، به ستون يك راه افتاديم، هيچ حرفي رد و بدل نميشد. من كه تا حالا اينقدر ساكت نبودم، سعي ميكردم مدام فكرم را مشغول مبارزه كنم.
فرماندهان مرتب از كنارمان رد ميشدند و با صدايي كه به سختي ميشنيدي هم هشدار ميدادند و هم روحيه، جلوتر، ميدان پر از مين در انتظارمان بود و بايد از ميان اين تلههاي مرگ ميگذشتيم تا بتوانيم كار را يكسره كنيم. وارد محوطه مينگذاري كه شديم، ديديم زودتر از ما كساني بودند كه به اينجا آمدهاند و با جانشان وداع كرده و راه را باز كردهاند تا بقيه راحت عبور كنند. در وسط ميدان مين لحظهاي سرم چرخيد و دنيا را تيره و تار ديدم. رزمندهاي را ديدم كه يك پايش را در حين خنثاسازي مينها از دست داده و در كنارش افتاده بود؛ با لبخند مليحي كه بر لبانش داشت براي ما دست تكان ميداد. من تا قبل از اين در اين فكر بودم كه واقعاً چه كسي اولين نفري است كه به اين نقطه رسيده است؟ و حالا او كه زودتر از همه آمده بود، بايد ميماند و نظارهگر ما ميشد…
نشریه امتداد - ش12
يك جفت پوتين مانده با يك پيرهن تنها
با خاطرات كهنة اين پيرزن تنها
يادش به خير، آن روز از قرآن ردش ميكرد
با كاسة آبي كه ميلرزيد و… زن تنها
در چشمهايش خيره ماند و: زود برگردي
سخت است توي غربت اين شهر، من تنها…
شبهاي سختي بود، باور كن براي تو
دلتنگ بودم، ياد چشمانت، صداي تو
روحم فرو ميريخت، هي ديوانهام ميكرد
اما صبورم كرده انگاري خداي تو
تكرار ميكردم كه امشب… نه، نه فردا صبح
حتماً ميآيي يا خودت، يا نامههاي تو…
با نامههايت بوي باران ميفرستادي
بويي شبيه نان و ريحان ميفرستادي
هر وقت تنهايي مرا اندوهگين ميكرد
روز تولد ميشدي، جان ميفرستادي
در پاكتي كه بوي باروت و شهادت داشت
با خاكهاي جبهه، ايمان ميفرستادي
سر كردهام با يك دهه پاييز، دور از تو
با روزهاي سرد و دردانگيز، دور از تو
ارديبهشت از چشمهايم شرم خواهد كرد
مرداد هم، آذر و بهمن نيز دور از تو
در صفحههاي خستة تقويم ميميرند
مثل من از غصهات لبريز، دور از تو
من خواب ديدم خانة ما مثل سنگر شد
در عكسهايت، هر چه تو يك جور ديگر شد
دستي تكان دادي و دور و دورتر رفتي
تصويرت انگاري به خون غلتيد و پرپر شد
تو مثل يك نور سپيد از پيش من رفتي
مثل كسي كه ناگهان شكل كبوتر شد!
شكل كبوتر شد كه پابرجا بماني تو
مثل شكوه و آبي دريا بماني تو
دور از تمام چشمهاي شور و بد ـ تنها
مثل نگيني سبز بر دنيا بماني تو
شكل كبوتر شد كهاي آباد، اي ايران
تا زنده است و زندهاي، زيبا بماني تو
نجمه بنائيان
شهيد يدالله آرميده:
اي معبود و اي مهربانم! اي همدم شبهاي بيكسيام، باز هم مرا درياب و دل بيقرارم را تسكين ده. من به تو محتاجم و دست نيازم را كه لرزان از عشق به پاكي تو است، به سويت دراز كردهام. هر چه خواستهام لايقش نبودهام، به من ارزاني داشتي. پس اين بار هم با لطف و كرمت شادم كن و به من لياقت بده تا با مولايم امام حسين(ع) محشور گردم.
خدايا! هدف مرا امر به معروف و نهي از منكر قرار بده، تا پيروزي حق بر باطل و رسوايي يزيديان كافر. اي قادر متعال! در خلوت و تنهايي، در جمع و بين ديگران و در هر حالي و هر جايي به تو پناه ميبرم اي تنها ماية آرامش و آسايش من! آن قدر ضعيف و ناتوانم كه چشمهايم را به اميد رحمت تو بر آسمان دوختهآم و زمزمة مرام توحيد را سر دادهام.
مرا درياب كه حقيرم و تويي كه معشوق ازلي و ابدي من هستي، با من باش…